بوی بهار، عطر خوش نسیم بهاری به مشامم میرسد. با وزش باد، تاج درختان کاج به صدا درمیآید. برخورد برگها صدای خشخش ایجاد میکند. آواز پرندگان که روی شاخهها نشستهاند، دلانگیز است. صدای پرندههای مهاجر از دوردست شنیده میشود، نوید آغاز فصل نو از زندگی را میدهد. قهقههی سرمستانهی کودکان در حال بازی، دنیای بدون دلهره و شادی آنها را به نمایش میگذارد.
روی دیوار خانهها قالیها و فرشهای شسته و آبچکان آویزان است، نشانی از آمادگی برای استقبال از سال جدید. همهجا بوی نو شدن میدهد، بوی تغییر، بوی امید.
چه برکتی در این سال جدید است که عید نوروز با رمضان یکجا شده و این قشنگترین اتفاق است. به قول معروف: «سال نیکو از بهارش پیداست.»
درست است، اما کدام بهار؟ بهار کی؟ کدام سال نیکو؟ آیا سال نیکو فقط به کشتوکار خلاصه میشود؟ آیا فقط به همین اتفاقات محدود میشود؟ یا ربطی هم به بهار زندگی ما دارد؟
بهاری از جنس زمستان، بهار نارس، بهاری که هرگز نمیتوانیم آن را حس کنیم. این بهار ماست. سه سال میشود که ما بهاری ندیدهایم. نزدیک به یک هزار و صد روز است که بهار از چهار فصل زندگیمان حذف شده و هنوز هم در میان سرمای زمستان دنیای خود، چشمبهراه آمدن بهار زندگی خویش هستیم.
آنجا که مولانا بلخی میسراید: «نه روز آرامشی دارم نه شب آرام میخوابم / امان از خاطراتی که همیشه روبرو دارم»
ما در انتظار بهار زندگی خود شب و روز را با خاطرات آن روزها میگذرانیم. روزهایی که برای آمدنشان شمار میکردیم.
در این وقت سال، هیجان دوختن یونیفورم جدید مکتب، گرفتن کتابهای تازه، دیدار همصنفان و دوستان همدورهی خود را داشتیم. دل ما برای لحظهای که وارد صنف جدید میشدیم و بوی کاغذ تازهی کتابهای درسی را استشمام میکردیم، تنگ شده است. برای نشستن پشت نیمکتها، نوشتن با قلمهایی که هنوز جوهرشان خشک نشده، برای تختهی پاک و درسهایی که با شوق یاد میگرفتیم.
این روزها مکاتب پسران باز میشود؛ اما ما هنوز در کنج اتاق، با خاطرات و اندوه، گوشبهزنگ خبری هستیم که مدتیست نشنیدهایم. خبری که با شنیدنش گل بهاری ما جوانه خواهد زد و شکوفه خواهد کرد.
«من آن شمشاد دیروزم که از بخت بد امروزم
گل پژمردهای هستم که نه عطر دارم و نه بو»
آن روزها سر به فلک نمیگذاشتیم. بیخیال بودیم. همانند یک گل بازیگوش که تنها رویای رشد سریع را در سر داشت. رویای بزرگشدن، رویای داکتر شدن، معلم شدن…
اما حالا آن گل را از ریشه، نه از ساقه، قطع کردهاند. آنها بهار زندگی ما را، همه را، از ما گرفتند. همه را!
اما ای تو که همه را از من گرفتی، آیا میدانی که با این کارهایت، من را صد برابر استوارتر و محکمتر کردی؟ خیال کردی من میشکنم؟ خیال کردی دیگر رشد نخواهم کرد؟ این را بدان: با هر مانع تو، من قویتر از قبل عرضاندام خواهم کرد. مهم نیست تو که هستی، چه میکنی، چه میگویی.
من رویایی در ذهن پروراندهام که حتی اگر مرا به جسد تبدیل کنی، باز هم نمیتوانی متوقفم کنی؛ زیرا من، فقط «من» نیستم. من «ما» هستیم. «ما»یی که شکستناپذیر و بیپایان است.
اما تو، فقط تو هستی. فقط تو!
«چون تاریکی دراز آید، بعد از آن روشنی دراز آید.»
نویسنده: فاطمه مهدوی