کنار پنجره نشستهام. هوای بهاری آرامآرام بوی تازگی را به داخل خانه میآورد. از اینجا میتوانم برادرم را ببینم که در صحن حویلی، نهالی را در زمین میکارد. چهرهاش پر از دقت است، انگار نهال را با عشق به خاک میسپارد. خواهرم کنارش ایستاده، آبپاش آهنی را در دستان کوچکش گرفته و آماده است تا نهال تازهکاشته را آبیاری کند.
به گندمهایی که کنارم، روی تاقچه، در میان آب جوانه زده، نگاه میکنم. چقدر لطیف و تازه است. انگار هر ساقهی سبز، داستانی در دل دارد.
هفت روز پیش، وقتی از کورس برمیگشتم، این گندمها را خریدم. از همان لحظهای که در مشتم گرفتم، احساس کردم که قرار است جزئی از نوروز ما باشد. حالا، آرام دستانم را روی آنها میکشم، مثل نوازش کودکی که تازه متولد شده باشد. بعد، آنها را در مقابل آفتاب قرار میدهم. مطمینم تا چند روز بعد خیلی رشد میکند و به زیبایی خانه میافزاید.
در همین لحظه، صدای پای مادرم را میشنوم. با لبخند وارد میشود، همان لبخند همیشگی که انگار در آن هزاران داستان ناگفته پنهان است.
«راحله، دخترم، چه میکنی؟»
نگاهم از سبزهها جدا نمیشود. لبخند میزنم و میگویم: «سمنک را در مقابل آفتاب گذاشتهام تا بیشتر رشد کند.»
اما ناگهان سؤالی در ذهنم جرقه میزند. سرم را بالا میآورم و به چشمان مادرم خیره میشوم و می پرسم: «مادر قشنگم، اصلاً این کاشتن گندم در آغاز سال نو چه معنایی و این که آن را در سفرهی هفتسین بگذاریم، چه تعبیری دارد؟»
مادرم کمی مکث میکند. نگاهش به گندمها میافتد، لبخندش پررنگتر میشود. بعد، با همان صدای آرام و مهربانش میگوید: «از خیلی سالها پیش، خیلی قبل از ما، مردم گندم میکاشتند تا نشانهای از برکت، زندگی و امید باشد. وقتی سبزه را روی سفرهی هفتسین میگذاریم، یعنی برای سال جدید آرزو میکنیم که زندگی ما سبز و پربرکت باشد.»
چند لحظه ساکت میشوم. حرفهای مادرم در ذهنم میچرخد؛ اما چیزی در دلم سنگینی میکند. چیزی که نمیتوانم نادیده بگیرم.
چهار سال است که ما زیر سایهی طالبان به استقبال سال نو میرویم. چهار سال است که دختران، با چشمانی پر از حسرت، برادرانشان را نگاه میکنند که با یونیفورم مدرسه، راهی مکتب میشوند.
صدای زنگ کلاسها در گوششان طنین میاندازد؛ اما دختران، دور از مدرسه، در کنج خانهها، بدون شنیدن آن زنگهای امیدبخش، به سال نو پا میگذارند….
***
ما گندم سبز را نماد رشد میدانیم؛ اما سه سال است که از رشد علمی و ذهنی منع شدهایم. ما سمنک را نشانهی برکت میدانیم؛ اما سه سال است که از برکتِ علم بیبهره شدهایم. ما سمنک را نماد زندگی میدانیم؛ اما سه سال است که به جرم دختر بودن، در کنج خانهها زندانی و از حق زندگی کردن محروم شدهایم.
اما یک چیز را نتوانستند از ما بگیرند؛ چیزی که در عمق قلبهای ما ریشه دوانده است، چیزی که قویترین سلاح ما در برابر این تاریکیهاست؛ امید به آیندهی روشن!
هیچکس، هیچ قدرتی، نمیتواند این امید را در دلهای ما خاموش کند، این چراغ امید، روزی همهی تاریکیها را از بین خواهد برد.
ما به زودی شاهد سالی خواهیم بود که مطابق آرزوهای ما باشد؛ سالی که در آن، دختران شکوفا خواهند شد. سالی که در آن، آزادانه بخندیم، فریاد بزنیم، بدون اینکه کسی بگوید «نخند، شنیدن صدای تو گناه است. سالی که در آن، خود ما برای خود تصمیم بگیریم.
نویسنده: راحله حسینی