آخرین روز جمهوریت و چهار سال درد مداوم

Image

ساعت هفت صبح است. هوا دلپذیر است و من در کوچه‌های شهرم قدم می‌زنم. امروز نیز، همچون روزهای دیگر، آغاز داستانِ تازه است. مدتی است که تغییر کرده‌ام؛ هر صبح خود را برای شنیدن روایت جدید آماده می‌کنم. با شنیدن هر داستان، احساس می‌کنم پخته‌تر شده‌ام، درکم از زندگی عمیق‌تر شده و نگاهم به آدم‌های اطرافم تغییر کرده است.

امروز نیز با اشتیاق آغاز شد. می‌خواهم روزم را در کنار انسان‌هایی بگذرانم که سال‌ها صبر کرده‌اند تا روزی بتوانند صندوق‌چه‌ی دل‌شان را باز کنند و دردهای‌شان را بیرون بریزند. من می‌خواهم مرهمی باشم بر زخم‌های‌شان. درست است که نمی‌توانم ریشه‌ی تمام دردهای‌شان را از بین ببرم؛ اما شاید بتوانم از شدت آن‌ها بکاهَم. گاهی آدم‌ها تنها نیاز دارند کسی باشد که حرف‌های‌شان را بشنود، همدردشان باشد. بسیاری از کسانی که امروز دیوانه خطاب می‌شوند، روزگاری انسان‌های عادی بودند؛ اما دردهایی که در خود حبس کردند، آن‌ها را به این حال کشاند. اگر کسی در لحظه‌های سخت کنارشان بود، شاید حال و روز بهتری داشتند.

بعد از سقوط جمهوریت، انسان‌ها دیگر مثل قبل نیستند. مشکلات روانی افزایش یافته است. در گذشته، سال‌مندان بیشتر از این بیماری‌ها رنج می‌بردند؛ اما امروز جوانان و نوجوانان نیز درگیر آن شده‌اند.

هر بار که به این موضوع فکر می‌کنم، یاد آخرین روز جمهوریت می‌افتم. روزی که بدشگون‌ترین روز زندگی‌ام بود. از همان صبح، حال‌وهوای عجیبی در شهر حکم‌فرما بود. انگار کسی از قبل هشدار داده بود که قرار است اتفاقی رخ دهد. اما دل‌ ما قرص، پشت‌مان گرم به ارتش، نیروهای ویژه و نظامیان کشورم بود. من با قصه‌های این سربازان بزرگ شده بودم. پدرم همیشه از گذشته می‌گفت، از زمانی که گروه‌های مختلف بر سر قدرت می‌جنگیدند. گروهی که ظالم بودند و به کسی رحم نمی‌کردند و گروهی که از مظلومان دفاع می‌کردند، قصه‌های پدرم را تشکیل می‌داد. همیشه احترام خاصی برای سربازان‌ قائل بودم و حتی آرزو داشتم روزی خودم نظامی شوم.

در آن روز شوم، داخل حسینیه بودم. ماه‌های آخر کلاس زبان انگلیسی‌ ما بود و روی پروژه‌ای کار می‌کردیم. ناگهان خواهرم تماس گرفت و با اضطراب پرسید: «کجایی؟ زود بیا خانه!» وحشت‌زده پرسیدم: «چه شده؟» با صدای لرزان گفت: «کابل سقوط کرد… کابل را هم گرفتند.» دنیا روی سرم خراب شد. نفهمیدم چطور خودم را به خانه رساندم. باورم نمی‌شد. از ظهر تا شب، از شب تا صبح، پای تلویزیون نشستم و هر لحظه اخبار را دنبال می‌کردم. نمی‌توانستم باور کنم که رئیس‌جمهور ما، بدون هیچ توجهی به مردم، فرار کرده است. سربازان، یکی پس از دیگری، پست‌های‌شان را ترک کردند و پا به فرار گذاشتند. درست است که آن‌ها هم خانواده داشتند و نمی‌خواستند بمیرند؛ اما مگر نه این بود که سوگند خورده بودند در هر شرایطی از کشورشان دفاع کنند؟ چقدر زود عهدشان را شکستند….

آن شب، از بدترین شب‌های زندگی‌ام بود. فردای آن روز، وقتی به سَرَک عمومی رفتم تا اوضاع را ببینم، انگار زمین و آسمان هم درد ما را احساس کرده بودند. سرک‌های عمومی حال و هوای دیگری داشت. در چشمان رهگذران ترس موج می‌زد؛ اما آنچه بیش از همه وحشتم را برانگیخت، لباس‌های نظامی‌ای بود که در سطل‌های زباله افتاده بود؛ لباس‌هایی که سربازان زمانی با افتخار بر تن داشتند، حالا با بی‌حرمتی در میان زباله‌ها رها شده بودند. حتی پرچم کشور را هم در سطل آشغال انداخته بودند. شوکه شده بودم. دو هفته طول کشید تا بتوانم این اتفاقات را درک کنم.

اکنون چهار سال از آن روز گذشته است؛ اما حتی گذر زمان هم نتوانست تلخی آن خیانت را از ذهن مردم پاک کند. چطور می‌توان فراموش کرد که فریب خوردیم و فروخته شدیم؟ اما همان‌طور که پس از هر آرامش، طوفانی در راه است، پس از هر طوفان نیز آرامشی خواهد آمد. من ایمان دارم که این‌بار مردم، آگاهانه و متحد، راهی متفاوت پیدا خواهند کرد.

می‌خواهم بگویم، افغانستان هنوز سقوط نکرده است. افغانستان زمانی سقوط می‌کند که دیگر ستون‌هایش برای ایستادن باقی نمانده باشد، وقتی که مردمش را از دست دهد. ما هنوز اینجا هستیم. آن روز، تنها روز پایانی جمهوریت بود، روز سکوت افغانستان، روزی که خیلی‌ها امیدشان را از دست دادند.

فراموش نکنیم که پس هر چالشی، فرصت‌های زیادی نهفته است. ما باید این هوشیاری را داشته باشیم که نقاط ضعف خود را شناسایی و برای حل مشکلات خود اقدام کنیم. افغانستان دوباره آرامش خود را بازخواهد یافت و این‌بار، ما این آرامش را بازخواهیم گرداند.

نویسنده: راحله اکبری

Share via
Copy link