آخرین روز مکتب

Image

می‌خواهم از خاطره‌ای بنویسم که برایم همیشه تلخ و وحشتناک باقی مانده‌است و هرگز نمی‌توانم آن را از ذهنم بیرون کنم.

طبیعت هم دست به دست ستم‌گران داده بود، در کنار زیبایی بی‌پایان و بی‌مانند خود، چهره‌ی پنهان و مرموزی نیز داشت که گاه ترسی عمیق و وحشی و ناشناخته بود. صدای باد در آن شب و روز بسیار خفه و دردناک بود، همانند مه غلیظی که ناگهان در دل روز زمین را دربر می‌گیرد. در شب‌هایی که مه بر کوه‌های بلند کشورم می‌نشست یا طوفان‌های بی‌هشدار آغاز می‌شد، آن‌وقت هموطنانم چه احساسی داشتند؟

در آخرین روزهایی که دروازه‌های مکتب بر روی دختران بسته شد، سکوتی سنگین و اندوهی عمیق بر فضای آموزشی کشورم حاکم گردید. دختران کشورم با چشمان اشک‌بار و قلب‌هایی پر از حسرت، امید و رویا به صنف‌های درسی که دیگر اجازه‌ی ورود به آن را نداشتند، نگاه می‌کردند؛ نگاهی که هزاران درد و رنج در آن چشمان مشاهده می‌شد. کتاب‌ها و قلم‌هایی که روزی وسیله‌ای برای تحقق رویا بودند، اکنون به نمادی از آرزوهای بر بادرفته تبدیل شدند و دقیق نمی‌دانستند که دیگر چه زمانی آنها را با شوق و علاقه در بر بگیرند.

طالبان تنها بعد از چند روز آمدن، دستور دادند مکتب ما را ببندند. مکاتب دخترانه بالاتر از صنف ششم را بستند. این تصمیم نه تنها دروازه‌های آموزشی را به روی بیش از یک و نیم میلیون دختر در افغانستان بست، بلکه آینده‌ی روشن را نیز از نسل جوان کشورم سلب کرد. این دستورها اثر منفی برجا گذاشت؛ منجر به افزایش ازدواج‌های اجباری زیر سن و افسردگی در میان دختران کشورم شد که من شاهد آن بودم و عمیقا درد کارهای ناخواسته را در چهره‌ی اکثر دوستان نزدیکم دیده‌ام.

روز آخر مکتب، روزی بود که دروازه‌های مکتب را بستند؛ اما آن‌ها نتوانستند دروازه‌های امید، آرزو و رویاهای دختران را ببندند. این برای من بسیار دردناک است که جهان در قرن بیست‌ویکم به سوی پیشرفت و برابری گام برمی‌دارد؛ اما دختران کشورم، یعنی دختران افغان، از ابتدایی‌ترین حق انسانی خود یعنی آموزش محروم شدند. این وضعیت نه تنها نقض حقوق زن، بلکه نقض حقوق بشر و تهدیدی جدی برای همه‌ی زنان و دختران افغانستان به شمار می‌رود.

گرچه دروازه‌های مکتب و دانشگاه‌ها بر روی دختران کشورم بسته است؛ اما من هنوز امید دارم که با تلاش‌های داخلی و بین‌المللی، دروازه‌های مکاتب دوباره بر روی دختران کشورم باز شود و آنان بتوانند با قلم و کتاب آینده‌ی روشن برای خود، کشورشان و تمام جهان بسازند.

آخرین روز مکتب، روزی بود که میلیون‌ها دختر افغان مثل من پشت دروازه‌های بسته‌ی مکتب‌شان گریستند، اشک ریختند و در سیاهی مطلق فرو رفتند؛ اما امید و رویاهایشان را از دست ندادند. آن‌ها با امید زنده‌اند و با رویا زندگی‌شان را می‌سازند. بسته‌شدن مکتب تلفات بی‌شماری به جا گذاشت که اصلاً قابل جبران نیست. زندگی‌های بی‌شماری را به نابودی کشاند و آرزوی خیلی‌ها را تمام کرد.

صبح آن روز سیاه مثل همیشه بود؛ با لباس‌های مکتب، کتاب‌ها در بغل و لبخندی از شوق آموختن بر لبانم، طرف مکتب رفتم. هیچ‌کس فکر نمی‌کرد که آن روز، روز وداع با چوکی‌ها، تخته‌ی سیاه و دنیای رویاهای ما باشد. وقتی وارد صنف شدیم، استاد ما چشمانش سرخ شده بود، دستانش می‌لرزید، هیچ حرفی نمی‌زد؛ طوری به ما نگاه می‌کرد که انگار آخرین روز عمر ما باشد. تا این‌که مدیر مکتب آمد و گفت: « مکتب‌تان تا اطلاع ثانوی رخصت است!»

اشک در چشمانم حلقه زد؛ نه به خاطر این‌که چیزی را از دست داده باشم، بلکه چون نمی‌دانستم کی دوباره می‌توانم به مکتب برگردم. با همان کتاب‌هایی که صبح با امید در بغل گرفته بودم، از مکتب بیرون آمدم. کوچه‌های قریه پر از سکوت و ترس شده بود. طالبان آمده بودند و با خود نه تنها تفنگ، بلکه تاریکی هم آورده بودند؛ تاریکی برای ذهن‌هایی که می‌خواستند روشن شوند و این تاریکی تاهنوز ادامه دارد.

به امید روزی که روشنایی بیاید و تاریکی نابود شود.

نویسنده: رقیه دلجم

Share via
Copy link