به تاقچهی کوچک کنار پنجرهیشان نگاه کردم: عکس، باز هم عکس دیگری، تقدیرنامه، یکی، دوتا، چندین تا، چند کتاب و چند دستهگل. به آن زن نگاه کردم؛ گریان، خسته و رنگپریده. چادر سفیدی را در بغل گرفته بود و میگفت این چادر دخترش است، چادری که در آخرین روز زندگیاش به سر انداخته بود.
زنگ ریاضی بود. از ریاضی در زنگ آخر نفرت داشتم؛ خیلی خستهکننده و طولانی بود. استاد زیاد درس نداد، فقط گفت کارخانگیهای مضامین دیگر را انجام دهیم تا زنگ رخصتی زده شود. خوشحال شدم. کتابی داشتم که این اواخر مطالعه میکردم، کتاب بسیار جذابی بود: «جزیرهی درختان گمشده». صفحه زدم، به صفحهی جدید خیره شدم و ناگهان کنجکاو شدم بدانم در آخر چه اتفاقی میافتد. صفحهی آخر را پنهانی باز کردم. این کار را همیشه آهسته انجام میدهم، انگار گناهی باشد که بخواهی به آخر داستان سرک بکشی. چند خط آخر کتاب را خواندم. نمیدانستم به سر شخصیتها چه آمده است، چون کتاب با یک درخت به پایان میرسید. گیجکننده بود و چیزی نفهمیدم. خواستم دوباره ورق بزنم که صدای بلندی آمد. گوشهای ما را در حد کر شدن خراش داد.
همه میدویدند؛ اینسو و آنسو. در همان ثانیههای اول فهمیدیم که چه شده: انفجار. یکی از معمولیترین چیزهایی که آنزمان در کابل رخ میداد. انفجار در مکتب هم چیز جدیدی نبود، قبلاً هم در مکاتب زیادی انتحاری شده بود. من دستپاچه شده بودم. ناگهان از آن دنیای زیبای کتاب، پرت شدم وسط این جهنم. کتاببهدست، بهسمت دروازه دویدم. در راهروی اصلی، جلوی پایم چند بدن زخمی و بیجان افتاده بود. یکی را شناختم؛ ذکیه، اول نمرهی صنف دهم «ب» بود. دیگران ناشناس بودند و نشناختم. گردهها و قلبهای چند نفر زیر پا میغلتیدند. بعد از آن، حالا میفهمم گردهی واقعی چه شکلی است. اصلاً شبیه آن عکسها در کتاب بیولوژی نیستند….
از در عمومی، همه فرار میکردند. من هم بهسمت دروازه رفتم که ناگهان، صدای مهیبی دیگر بلند شد. صدای فریاد با صدای بمب یکی شده بود. به مادرم فکر میکردم؛ چقدر نگران شده باشد؟ چقدر ترسیده باشد؟ کاش هرگز نمیترسید….
افتادم. روی خاک و خون. متوجه شدم بدنم پر از خون است. حتی در این لحظه هم هزاران فکر در سرم بود. فکر میکردم اگر روزی مادر شوم، چه میکنم؟ آیا در این سرزمین، فرزندم را به مکتب میفرستم؟ اگر روزی فرزندم را در میان این همه خون و آتش ببینم، آیا توان تحملش را دارم؟ ترجیح میدادم مادر نشوم… که ناگهان حس کردم نفسم بند میآید.
بعضی شاگردان هنوز هم در حال فرار بودند. از روی بدن من میگذشتند. صدای ناله و شیون زخمیها، گریهی دختران و فریاد برخی، آخرین صداهایی بود که به گوشم رسید. بعد، همهچیز ساکت شد. نه صدایی، نه گریهای، نه فریادی، چیزی نشنیدم.
زندگیام مثل فیلم کوتاهی از جلوی چشمانم گذشت: ساعتهای درسی، خنده با دوستان، پختن آشک در خانه، دویدن از پشت زرنجها برای خریدن پیاز، میوههای عیدی، بوی حنای روی دستانم، زنگ تفریح، صدای استاد علوم دینی…؛ اما آخرین چیز عجیب بود: درخت انجیر. آخرین صفحه و آخرین جملهی کتابی که در دستم بود: «و اینگونه بود که در گورستانی که هیچچیز در آن رشد نمیکرد، سرانجام چیزی ریشه دواند.»
حتی مزهی این کلمات را زیر زبانم حس میکردم. چند دقیقه پیش در صنف، نتوانستم درک کنم یعنی چه؛ اما حالا، همهچیز را خوب میفهمیدم.
لبخند ضعیفی زدم. نمیخواستم آخرین فرصت برای لبخند زدن را از دست بدهم. شاید مرگ، انسان را عاقل میکند… چه میدانم.
به آن کتاب مچالهشده نگاه کردم. صفحهی آخرش خونی بود. معلوم میشد که در لحظات آخر با آن بوده است. شاید حدیثه هم در لحظات پایانی، همینطور فکر میکرد. شاید اینها فقط تصاویر ذهن من نبودند. شاید غم، انسان را عاقلتر میکرد… چه میدانم.
دوباره به تاقچه نگاه کردم. او را در قابهای عکس میدیدم. لبخند زیبایی داشت و با ملایمت میخندید. او را در قابها میدیدم و در قلبم احساسش میکردم. شاید او «سیدالشهدا»، در انفجار مکتب سیدالشهدا، شده بود.
این تاقچه مرا به دنیای دورتری برد. شاید مرا در قالب حدیثه زنده کردند.
لبخندش زیبا بود….
نویسنده: طاهره خادمی