• خانه
  • جوانان
  • آرزوی بربادرفته؛ از رویای رییس‌جمهور شدن تا کوره‌های خشت‌پزی

آرزوی بربادرفته؛ از رویای رییس‌جمهور شدن تا کوره‌های خشت‌پزی

Image

من و سمیرا از دوران کودکی دوستان بسیار صمیمی با هم بودیم. دو کودک شاد و معصوم که بدون هم زمان برای ما چندان خوشایند نبود. سمیرا تقریباً یک سال از من بزرگ‌تر بود؛ اما ما با هم دوستان خیلی خوبی شده بودیم. سمیرا همراه با ماما، پدرکلان و مادرکلانش در حویلی کنار خانه‌ی ما زندگی می‌کردند. خانه‌ای که در آن سکونت داشتند، وضعیت خوبی نداشت. دروازه‌های حویلی و خانه‌ها کاملاً زنگ‌زده بود و تقریباً هیچ شیشه‌ای در کلکین‌های خانه دیده نمی‌شد که سالم باشد. اما با تمام این‌ها، آن‌ها در چنین جایی شب‌های سرد زمستان و روزهای گرم تابستان را می‌گذراندند.

مدت زیادی از آشنایی من با سمیرا گذشته بود، تقریباً هشت سال بود که با هم دوست بودیم. از آغاز آشنایی ما تا حالا، او ده‌ساله شده بود و من هم نه‌ساله. او در آن روزها به کورسی برای تقویت فن بیان می‌رفت و من بعد از هر روز، شاهد شور و اشتیاق زیاد او بودم. شور و اشتیاق برای زندگی، برای خوشبختی و صلح که همیشه در چشمان دوستم می‌دیدم. من و سمیرا وقتی روزها به سمت مکتب می‌رفتیم، او همیشه و همیشه برایم در مورد رویاهایش می‌گفت و می‌خندید، چون من همیشه شنونده‌ی خوبی برای صحبت‌های او بودم.

او در آن سن و سال، رویای بزرگی داشت. رویای این‌که روزی بتواند رییس‌جمهور افغانستان شود، برایش جذاب و خواستنی  بود. او به‌خاطر تمام سختی‌ها و مشقت‌هایی که در زندگی‌اش دیده بود، در آن سنِ خُردسالی تفکراتی مانند یک انسان بزرگ‌سال داشت. سمیرا بدون این‌که خسته شود، همیشه برایم می‌گفت: «وقتی من رییس‌جمهور شدم، تمام تلاشم را برای پیشرفت افغانستان خواهم کرد، زمینه‌ی کار را برای افراد جامعه فراهم می‌کنم و مهم‌تر از همه، می‌خواهم در مناطق دورافتاده که مردم دسترسی به آموزش و مکتب‌های معیاری ندارند، مکاتب ایجاد کنم تا همه‌ی افراد کشورم باسواد شوند و برای خودشان زندگی خوبی بسازند.» من با شنیدن حرف‌های او احساس بسیار زیبایی پیدا می‌کردم و خودم را هم مانند او غرق در رویاهای قشنگ و خواستنی می‌دیدم.

روزها و سال‌ها می‌گذشت و من و سمیرا هم بزرگ‌تر می‌شدیم و هرکدام‌مان برای رسیدن به اهداف‌مان تلاش می‌کردیم. اما با کمال ناباوری، افغانستان به دست گروه طالبان سقوط کرد و ما دیگر هیچ امیدی برای رسیدن به رویاهای خود نداشتیم و احساس غربت را در درون‌ خود حس می‌کردیم.

دوستم سمیرا مجبور به مهاجرت به ایران شد، چون در اینجا دیگر زندگی کردن سخت‌تر از گذشته برایش شده بود. عزیزترین دوستم، کسی که تمام خنده‌های کودکی‌ام با او برایم خاطره شده بود، از من دور شد و دیگر هیچ خبری از حال و احوال او نداشتم. روزها را با نوشتن نامه‌هایی برای سمیرا شب می‌کردم؛ نامه‌هایی که می‌دانستم هیچ‌وقت به دست سمیرا نمی‌رسد.

روزی در کوچه روان بودم که یکی از اقوام سمیرا را دیدم. در ابتدا شک داشتم که آیا واقعاً او فامیل سمیرا است یا نه؛ اما باز هم جلو خود را گرفته نتوانستم و تصمیم گرفتم که از احوال سمیرا از او بپرسم. رفتم نزدیک آن زن و از احوال سمیرا از او پرسیدم.

او برایم گفت که سمیرا حالا در ایران است و از ترس رد مرز شدن به افغانستان، در یک کوره‌ی خشت‌پزی که بسیار از شهر دور است، کار می‌کند. بعد از شنیدن این حرف‌ها، به خانه برگشتم. در گوشه‌ای از اتاق نشستم و به چیزهایی که شنیده بودم فکر کردم. افکارم از درون مرا آشفته می‌کرد؛ چون من در واقعیت، مثالِ «از عرش به فرش» را تجربه کردم.

این برایم قابل قبول نبود که دختری که رویای رییس‌جمهور شدن را در خود پرورش می‌داد، حالا در کوره‌های خشت‌پزی در کشور دیگری مشغول به کار باشد. کار طاقت‌فرسا که برای افرادی هم‌سن و سال او کاملاً سخت و ناگوار و غیر قابل قبول به حساب می‌آید.

حالا تنها کاری که از من برمی‌آید، نوشتن است؛ نوشتنِ آرزوها و رویاهای مهاجران کشورم که یکی از آنها دوستم سمیرا است.

کشتن انسان‌ها فقط به اسلحه و تفنگ به دست گرفتن نیست، گاهی افراد با بی‌ارزش شمردن و نادیده گرفتن انسان‌ها، آن‌ها را می‌کشند و باور به خود و توانمندی‌های شان را از آنها می‌گیرند. این بدترین دشمنی با انسان‌هاست. امیدوارم که دیگر شاهد روایت‌های ناگوار زندگی خود و دوستان خود نباشیم.

نویسنده: زینب صالحی

Share via
Copy link