میخواهم برایت قصهای بگویم، قصهای که نه در کتابها نوشته شده و نه کسی برایش لالایی خوانده است. قصهای که بوی بغض دارد، رنگ اشک دارد، و در دل خودش هزاران آرزوی سرکوبشده را جا داده است.
دختر بودنم را از روزی که چشم باز کردم، فهمیدم. از همان لحظههایی که دیدم آزادی برای من تعریف دیگری دارد، از زمانی که فهمیدم حتی رویاهایم هم باید چارچوب داشته باشند. اگر پسر بودم، شاید کوچهها خانهام میشدند، شاید آسمان برایم باز بود، شاید کسی نمیگفت که «دختر باید سرش را پایین بیندازد، دختر باید آرام باشد، دختر نباید بیش از حد بخندد، دختر نباید بخواهد…»
اما من خواستم! خواستم و هنوز هم میخواهم.
میخواهم پرواز کنم، آنقدر بلند که هیچ دیواری نتواند سایهاش را روی رویاهایم بیندازد. اما اینجا، حتی آسمان هم برای پروازم کم است. چون هر جا بروم، حصاری میبینم که نگاهم را میبرد، دستهایم را میبندد و بالهایم را زخمی میکند.
یادت هست آن روز را که معلممان گفت آیندهتان را روی کاغذ بنویسید؟ آن روز دستهایم لرزید. دلم میخواست بنویسم میخواهم دانشمند شوم، میخواهم جهان را کشف کنم، میخواهم به دخترانی که صدایشان شنیده نمیشود، فریاد ببخشم. اما میدانستم، در این گوشهی دنیا، آیندهای که برایم نقاشی کردهاند، شبیه زندان است، شبیه دیوار، شبیه سکوت!
بارها دیدهام دخترانی را که در چشمهایشان ستارهها خاموش شدند. آنها هم مثل من، رویاهایی داشتند؛ اما به آنها گفته شد: «تو نباید بخواهی.» یکی را دیدم که عاشق نوشتن بود، اما قلمش را از او گرفتند. یکی دیگر را که هر شب کتابش را زیر بالش میگذاشت و آرزو میکرد روزی دکتر شود؛ اما صبحها با اشک از خواب بیدار میشد، چون میدانست سرنوشتش چیز دیگری نوشته است.
اما من تسلیم نمیشوم!
حتی اگر هزار بار قلمم را بشکنند، من باز هم روی هوا با انگشتهایم کلمه مینویسم. اگر کتابهایم را از من بگیرند، من در قلبم قصه میسازم. اگر به من بگویند که دختر باید سکوت کند، من با چشمانم، با قدمهایم، با نگاههایم حرف میزنم.
گاهی شبها به آسمان نگاه میکنم و از خودم میپرسم: «چرا دنیا برای دختر بودنم اینقدر سخت است؟» و بعد یادم میآید، مادرم میگوید که روزی عدالت خواهد آمد. روزی خواهد رسید که دختر بودن، نه یک محدودیت، بلکه یک افتخار باشد.
و اگر روزی بپرسی که آرزویم چیست؟
میگویم: «آرزویم این است که دختران دیگر بعد از من، برای نفس کشیدن نجنگند. برای رویاهایشان نترسند. برای بودن، اجازه نگیرند….»
اما این را هم میدانم که آرزو کردن، خواستن و حتی جنگیدن همیشه کافی نیست. دنیا گاهی آنقدر نامهربان میشود که دستت را میگیرد و میخواهد تو را به عقب بکشد، میخواهد نشانت دهد راهی نیست، درها بستهاند و رویاها فقط در خوابها معنا دارند.
بارها و بارها به این درها کوبیدهام. گاهی با صدای بلند، گاهی در سکوتی که حتی خودم هم از آن میترسیدم. یکبار در کتابخانهای ایستادم، جایی که کتابهایم را از قفسهها برداشته بودند. گفتم: «حق دارم بخوانم.» اما صدایی در گوشم نجوا کرد: «حق؟ تو که هنوز نمیدانی حق یعنی چه.»
بار دیگر، وقتی در مکتبی نشستم که دیگر مکتب نبود، که صنف هایش را خاموش کرده بودند، گفتم: «حق دارم بیاموزم.» اما سایهای مقابلم ایستاد و زمزمه کرد: «دختران چیزی نمیخواهند، دختران چیزی نمیآموزند.»
آن روز بود که فهمیدم، این دیوارها فقط خشت و سیمان نیستند. این دیوارها از ذهنهایی ساخته شدهاند که نمیخواهند ما را ببینند، از باورهایی که میخواهند ما را خاموش کنند.
یک چیز را خوب میدانم: هیچ دیواری برای همیشه پابرجا نمیماند. هیچ زنجیری ابدی نیست. هیچ سکوتی تا ابد ادامه ندارد. پس من هم ادامه میدهم.
با هر قدمی که برمیدارم، با هر کلمهای که مینویسم، با هر باری که زمین میخورم و دوباره بلند میشوم، به خودم میگویم که روزی خواهد رسید. روزی که دختران ما نیازی نداشته باشند که برای ابتداییترین حقشان بجنگند. روزی که آسمان دیگر برای پروازشان کم نباشد. روزی که هیچکس نگوید «نمیتوانی»، چون ما ثابت خواهیم کرد که میتوانیم.
و تا آن روز، حتی اگر پاهایم زخم شود، حتی اگر گلوی فریادم را بگیرند، حتی اگر هزاران بار زمین بخورم…
من ادامه خواهم داد…!
نویسنده: بهار ابراهیمی