بهار زندگی من، روزهای آغازین سال تعلیمی مکتب بود؛ همان روزهایی که برای نخستینبار، دست در دست پدر، با شوق به سوی یادگیری الفبا میرفتم و با دستان کوچک و لرزان، حروف زندگیام را مینوشتم. تکرار بلندِ «الف» تا «ی» برایم آنقدر جذاب بود که آرزو میکردم زودتر از الفبا بگذریم و به خواندن واژههای تازه برسیم.
با «الف» به آگاهی رسیدم، با «ب» برابری را شناختم، با «ر» رویاهایم را خلق کردم، با «ع» مفهوم عدالت را دانستم؛ عدالتی که هنوز برای بهدست آوردنش میجنگم. با آخرین حرف الفبا، یعنی «ی»، به ارزش یادگیری پی بردم.
گلهای بهار من، معلمان و دوستانم بودند؛ هر کدام با عطری از مهربانی، صداقت و رفاقت و بلبل این فصل، خودم بودم، وقتی روبهروی تخته میرفتم و درس آگاهی را بلند میخواندم. آنقدر دوران مکتب برایم امیدبخش بود که سرمای زمستان را حس نمیکردم، حتی طوفانهای شدید هم مانع راه رفتنم نمیشدند و من در دل برف، بهار را میدیدم.
روز جشن فراغت را برای خودم «بهاری پر از امید» نامیده بودم. خودم را در لباس فراغت میدیدم، آن هنگام که سند فراغت را در دست میگرفتم و لبخند پیروزی بر لبانم نقش میبست. زیباترین لحظه، انداختن کلاه فراغت بود؛ صحنهای شگفتانگیز که هر روز آن را در ذهنم و در صنف درسیام مرور میکردم.
اما درست یک سال پیش از فراغت، زندگیام با سردترین زمستان برخورد کرد؛ زمستانی که همه وجودم را منجمد ساخت. سرمای این فصل، نهفقط هوای اطراف، بلکه قلبم را نیز یخ زد. بادِ این طوفان، رویاهای درونم را ویران کرد. زمستانی آمد که هیچ گرمایی نتوانست به من نیروی حرکت ببخشد.
چهار سال است که زندگیام در انتظار بهاریست که نوشتن را مژده دهد؛ چهار سال است که زمستان بر رویاهایم فرمانروایی میکند. سختترین روزهای زندگیام، همین شبهای طولانی زمستان بود. در حسرت جشن فراغت، چهار زمستان را سپری کردم. حالا باید جشن فراغت دانشگاه را برگزار میکردم، اما این حسرت هنوز هم در دلم سنگینی میکند.
چهار سال، زمان کمی نیست؛ در این مدت میتوانستم به قلههایی برسم که پرواز کردن را تمرین کنم. با آنکه این زمستانهای پیدرپی را به امید بهار گذراندم، هنوز به سبز زیستن دوبارهام باور دارم. یقین دارم که باغ امیدهایم شکوفه خواهد زد؛ چرا که با هزاران امید این بذرها را پروراندم و اجازه ندادم هیچ طوفانی آنها را ویران کند.
اکنون، با تمام سرمایی که گذشت، هنوز ایستادهام. ریشههایم در عمق زمین رویاهایم تنیدهاند و من به آرزوهایم قول رسیدن دادهام.
گرچه فراغتم را در فضای دانشگاه، با شوق و تشویق برگزار نکردهام، اما در قلبم جشنی برپاست؛ جشنی از استقامت، صبر و شجاعت، حتی زیر ابریترین آسمان زندگیام.
من به پیروزی ایمان دارم. هر صفحهای را که با اشک، درد و اشتیاق نوشتهام، هر درسی را که با تنهایی خواندهام و هر شبی را که به امید آگاهی بیدار ماندهام، گامی بهسوی قلههای موفقیت میدانم.
من همان دختر کوچک دیروزم که روزی با شوق، الفبا آموخت و اکنون درس صبر میآموزد و دردهای بلبلهای خاموش را روایت میکند.
هر روز، به طلوع آفتابی میاندیشم که نهتنها جشن فراغتم را، که تولد دوباره هزاران صدای خاموش را نیز تجلیل خواهد کرد.
به جهان نشان خواهم داد که شما سکوت کردید؛ اما ما هنوز از خانههای خود، سکوت را میشکنیم. نمیگذاریم این سکوت تلخ، گلوی ما را بخشکاند.
من از نسلی هستم که در دل زمستان، بهار آفرید. جهان، رویاهای ما را نادیده گرفت و ما با سردترین روزها تنها ماندیم؛ اما شعله امید نگذاشت سقوط کنیم.
به گفته چارلز: «امید همانند ستاره است؛ در آفتاب تابان دیده نمیشود، تنها در شبهای تاریک و سخت است که پدیدار میگردد.»
در تاریکترین شبها، از رویاهایم با مهتاب سخن میگویم، تا برایم یادآوری کند که روزی، آرزوهایم را در روشنایی روز با آفتاب در میان خواهم گذاشت.
نویسنده: رعنا اسماعیلی