از رویایم می‌نویسم

Image

همه‌چیز از لحظه‌ای در کودکی‌ام شروع شد، درست همان لحظه‌ای که دور و اطرافم پر از آدم‌هایی بود که برای تولد پنج‌ سالگی‌ام دور هم جمع شده بودند. اتاقی که جشن تولدم در آن برگزار شده بود، کوچک بود و در حد پانزده نفری گنجایش داشت و دیوارهایش خیلی سفید و تمیز بود. من دقیقا روی دوشکی جگری‌رنگ نشسته بودم و پیش رویم میز کوچکی گذاشته بودند که مثل خودم، همان‌قدر کوچک و زیبا بود. پارچه‌ی سفیدی را روی میز انداخته بودند که با گل‌دوزی‌های کوچک و زیبایی به شادترین رنگ‌ها تزیین شده بود.

پشت سرم را با تکه‌کاغذهای رنگی کوچک تزئین کرده بودند که هر حرف از نامم و جمله‌ی (تولدت مبارک)را روی آن‌ها نوشته بودند. شمع‌های روی کیکم را فوت کردم و خاموش شدند. بعدش هم همه با دستانشان برایم کف زدند، ولی من منتظر گرفتن هدیه‌های تولدم بودم، تا بدانم برایم چه چیزهایی خریده‌اند.

هدیه‌ها را یکی پس از دیگری گرفتم. بعضی‌هایشان بزرگ و بعضی‌هایشان هم کوچک بودند؛ ولی در آن میان، هدیه‌ای که شکل چهارگوش داشت و با زرورق سرخ کادو شده بود، توجهم را جلب کرد. بعد از باز کردن دیگر هدیه‌ها، آن را به‌عنوان آخرین تحفه‌ام، با موجی از هیجان برای دانستن اینکه داخل آن چیست، باز کردم. زرورق سرخ را کنار زدم و کارتن چهارضلعی را باز کردم و با چیزی روبه‌رو شدم که گویا می‌خواست مسیر زندگی‌ام را تغییر دهد: پیانوی کوچک قهوه‌ای‌رنگی درون کادو بود که با اولین نگاه عاشقش شدم.

برداشتمش و با دستان کوچکم لمسش کردم. از خوشحالی بالا و پایین می‌پریدم و می‌خندیدم. آن‌قدر خوشحال شده بودم که انگار پرنده‌ی کوچکی هستم که تازه پرواز را یاد گرفته و برای اولین پروازش، قدر تمام کیهان خوشحال است.

کوچک و کم‌سن‌وسال بودم و برای رفتن به مکتب هنوز زود بود. برای همین تقریبا نصف روزم را با بازی‌کردن و ساز زدن با پیانوی قهوه‌ای‌ام می‌گذراندم. هر بار با گذاشتن انگشتان نازکم بر روی دکمه‌های پیانو حس آرامش می‌کردم. همیشه و همیشه، بدون اینکه لحظه‌ای از آن خسته شوم، انگشتانم را روی دکمه‌های سفید و کوچک پیانو می‌رقصاندم و در خیالم آهنگ‌ها و ملودی‌های خودم را می‌ساختم؛ آهنگ‌ها و ملودی‌هایی از جنس امید که تنها شنونده‌اش خودم بودم و با دل و جان دوست‌شان می‌داشتم.

من راهم و همراهم را پیدا کرده بودم. راهم، راه پرپیچ‌ و خمی بود برای رسیدن به رویایی که در سر داشتم و همراهم علاقه‌ای بود که به نواختن ساز و خواندن از رویاهایم داشتم. چنان مشتاق و مجذوب رویایم می‌شدم که گاهی اوقات، در گوشه‌ای از تنهایی‌ام، وقتی فقط به روزی که رویایم را به واقعیت تبدیل می‌کنم فکر می‌کردم، لبخند می‌زدم و خوشحال می‌شدم. من فهمیده بودم که چه می‌خواهم. رویای من، موسیقی بود. می‌خواستم بهترین نوازنده و ترانه‌نویس جهان باشم و بتوانم دردها، رنج‌ها و استعدادهایی را که در زیر انبوهی از خاک‌ها دفن شده بودند، به زبان دیگری به نام موسیقی تبدیل کنم.

از آن موقع حدود ده سال گذشته است و من حالا پانزده‌ساله هستم. دختری نوجوان که با آمدن طالبان، رویایی که در سر داشت و آهنگ‌هایی که در ذهنش ساخته و نواخته بود، همه و همه یکجا باهم خفه شدند. من حالا در کشوری زندگی می‌کنم که حتی صدای من، عورت و گناه محسوب می‌شود.

ولی من واقعا نمی‌دانم چرا؟ مردمانی حاکم کشورم شده‌اند که من را جرم تلقی می‌کنند، چه برسد به اینکه بگذارند من به آنچه می‌خواهم برسم. ترس همه‌جا را فرا گرفته، آن‌قدر که حتی دیگر در خلوت خودم هم احساس آرامش نمی‌کنم. پس ناچارم هر آنچه در دل دارم را همان‌جا نگه دارم و این حتی برای کسی هم مهم نیست. این، درست دردناک‌ترین و بی‌رحم‌ترین قسمت زندگی من است.

رویاهایم، پیش از آن‌که جان بگیرند، خفه شدند. پیانوی کوچک قهوه‌ای‌رنگم هنوز هم بالای تاقچه‌ی اتاق خانه‌ی ما هست؛ ولی دیگر کمتر مرا به‌سوی خود جذب می‌کند. انگار چیزی از درون مانعم می‌شود تا با پیانوی کوچکم وقت بگذرانم. اما گاهی آن را از تاقچه پایین می‌آورم، با دستمالی گرد و غبارش را پاک می‌کنم و در گوشه‌ای از اتاق می‌نشینم و به آینده‌ام، که برایم نامعلوم و مبهم است، فکر می‌کنم. آن‌قدر غرق در افکارم می‌شوم که جای انگشتانم روی سطح قهوه‌ای‌رنگ پیانو دیده می‌شود.

گاهی از خودم می‌پرسم که آیا واقعا این همان چیزی است که از قبل برنامه‌ریزی شده بود و باید همین‌طور می‌شد؟ یا آیا من واقعا لایق تمام چیزهایی که امروز تحمل می‌کنم هستم؟ یا نه، این‌طور نیست؟

ولی می‌دانم که اگر عادل و عدالتی در این جهان وجود دارد، چیزی که من امروز و هر روز پشت سر می‌گذرانم، چیزی نیست که من لایق آن باشم. می‌دانم که هنوز به پایان داستانم نرسیده‌ام. پس باید ادامه بدهم.

نویسنده: زینب صالحی

Share via
Copy link