من دختری هستم که زیر حکومت طالبان زندگی میکنم و روزهای سختی را میگذرانم. چند سال پیش وقتی مکاتب برای دختران بسته شد، دنیا برای من به یک زندان تبدیل شد. هر روز که از خواب بیدار میشوم، تنها صدای سکوت خانه را میشنوم و از خوابهایی که در آنها رویای یادگیری و تحصیل دارم، بیدار میشوم. به خاطر محدودیتهایی که طالبان به زنان و دختران تحمیل کرده، من و هزاران دختر دیگر نمیتوانیم تحصیل کنیم، نمیتوانیم در سرک ها راه برویم و حتی از حق انتخاب در بسیاری از مسائل زندگی خود محروم هستیم.
یک روز به همراه خواهرم به بازار رفتم. سربازان طالبان ما را متوقف کردند و از ما خواستند که باید پوشش خود را تغییر دهیم و رنگ سیاه بپوشیم. وقتی اعتراضی کردم و گفتم که چرا چنین چیزی، یکی از آنها با لحنی تند و تهدیدآمیز گفت: «در این کشور زنان هیچ حق و آزادیای ندارند.» این جمله برای من مثل یک سیلی بود که به صورتم خورد. به یکباره احساس کردم که وجودم هیچ ارزشی ندارد و من در این دنیای بیرحم حتی حق نفس کشیدن آزادانه را هم از دست دادهام.
این وضعیت هر روز بر روحم سنگینی میکند. در قلب من هیچ چیز جز آرزوهای نابود شده باقی نمانده است. آرزوهایی که دیگر هیچ راهی برای تحقق آنها وجود ندارد. وقتی به دوستانم نگاه میکنم، میبینم که آنها هم روز به روز از رویاهایشان فاصله میگیرند. برخی از آنها مجبور به ازدواجهای زودهنگام شدهاند، چون در این شرایط فقط ازدواج میتواند آنها را از دست ظلم و فقر نجات دهد. دیگر نه کسی به دنبال علم و تحصیل است، نه کسی به دنبال حقوق انسانی خود میدود. همه ما در یک زندان بزرگ محصور شدهایم که نه درهای آزادی دارد و نه جایی برای فرار.
اما در دل این شبهای تاریک، همچنان امیدی در دل دارم. امید به روزی که دیگر نه ترس از دستگیری باشد و نه خوف از آیندهای مبهم. من به همه دخترانی که مانند من در زیر فشار زندگی میکنند، میگویم که روزی میرسد که ما با هم به پا میخیزیم. روزی که صدای ما بلند خواهد شد و هیچ ظلمی نمیتواند ما را خاموش کند. روزی که دختران افغانستان نه تنها در مکاتب ، بلکه در تمام زمینههای زندگی حضور خواهند داشت و هیچ چیزی نخواهد توانست جلوی پیشرفت و شکوفایی ما را بگیرد.
نویسنده: زهرا اکبری