از صبح دل‌انگیز تا یک روز پرماجرا

Image

صبح شده بود. وقتی بیرون را تماشا کردم، یک صبح زیبا و قشنگ را دیدم. آفتاب با ناز و عشوه بر دیوارهای ترک‌خورده و پرده گل‌گلی خانه‌ی ما می‌تابید. هرچند نور آفتاب پس از عبور از شیشه‌ی پنجره‌ی خانه‌ی ما به رنگ زرد و نارنجی بود؛ اما هوا بسیار سرد بود. من با رویایی که در ذهن داشتم، از خواب بیدار شدم و به طرف برنامه‌هایی که از قبل تنظیم کرده بودم، می‌رفتم.

صبح روز یکشنبه بود. بعد از رفتن به آموزشگاه و پایان درس، در راه بازگشت به خانه بودم که ناگهان با موترسایکلی روبرو شدم که از نیروهای طالبان بر آن سوار بود. به‌شدت ترسیدم. هزاران فکر منفی از ذهنم گذشت. آن‌قدر وحشت‌زده بودم که بدون صدا، اشک از چشمانم جاری شد. با آن‌هم با شدت قدم‌هایم تلاش می‌کردم که از آنها دور شوم. ناگهان صدایی شنیدم: «هی دختر! صبر کن!» با شنیدن این صدا در جا خشکم زد و بی‌اختیار در جایم ایستاد شدم.

یکی از آن‌ها پرسید: «خانه‌ی محمد کربلایی کجاست؟»

با صدای لرزان گفتم: «نمی‌دانم.»

با لحن تندتری گفتند: «مگر تو این‌جا زندگی نمی‌کنی؟ چطور نمی‌دانی؟»

بازهم سکوت کردم و بی‌درنگ به‌سوی خانه دویدم.

سه یا چهار دقیقه بیشتر طول نکشید تا به خانه رسیدم؛ اما حس می‌کردم به حدی خسته‌ام که انگار تمام روز را دویده‌ام. با عجله دروازه‌ی خانه را زدم. مادرم در را باز کرد و پرسید: «چی شده؟ چرا این‌قدر با عجله آمدی؟»

گفتم: «مادرجان! در را ببند، طالبان آمده‌اند، چند کوچه آن‌طرف‌تر!»

مادرم گفت: «دخترم، نگران نباش. آن‌ها فقط از وزارت مالیه آمده‌اند برای جمع‌آوری مالیات.» مادرم سعی کرد من را آرام کند تا دیگر نگران نباشم.

تقریباً ساعت ۹:۳۰ صبح بود. پس از خوردن صبحانه، شروع به انجام کارهای خانگی‌ام کردم. بعد از پایان کارها، ساعت ۱۰:۱۵ دقیقه بود که لپ‌تاپم را بیرون آوردم و مشغول تایپ شدم. کارهای زیادی در کمپیوتر داشتم که باید انجام می‌دادم. چند روز دیگر قرار بود در مراسمی که برای اعلام نتایج برگزار می‌شود، مجری باشم و باید برنامه‌ها را ترتیب و تنظیم می‌کردم.

در حال تایپ بودم که طبق معمول، دختر همسایه‌ی ما آمد؛ اما این‌بار خواهر و دختر کاکایش را که مهمان خانه‌ی‌شان بودند نیز با خود آورده بود. گفت: «ممکن است در حالی که به من کمک می‌کنی، به دختر کاکایم هم کمک کنی؟»

من گفتم: «البته که بله.»

با تردید گفت: «شاید نخواهی، چون او هنوز هیچ‌جا درس نخوانده است. ممکن است برایت مشکل ایجاد کند. او تقریباً ۱۶ سال دارد، آیا می‌تواند درس یاد بگیرد؟»

گفتم: «چرا نه؟ علم و دانش را در هر سنی می‌شود آموخت.»

دختر همسایه خیلی خوشحال شد و از من برای همکاری‌ام تشکر کرد. من هم با عجله کتاب‌های دوره‌ی آمادگی را آوردم و آموزش را آغاز کردم.

بعد از یک ساعت آموزش، احساس خوشحالی عمیقی داشتم. با این‌همه فعالیت، اصلاً احساس خستگی نمی‌کردم، چون خوشحال بودم که آن دختر بعد از سال‌ها توانسته راهی به‌سوی دانش پیدا کند.

ساعت ۱۱ صبح بود. برای تهیه‌ی غذای چاشت با مادرم کمک کردم. پس از صرف غذا، حدود ساعت ۱:۳۰، کتابچه‌ی یادداشتم را آوردم و چند نکته‌ای را که آن روز آموخته بودم، یادداشت کردم:

نکته‌ی اول: برای هیچ چیز دیر نیست. ما باید با تلاش و کوشش، بیش از گذشته، به زندگی‌ خود ادامه بدهیم.

نکته‌ی دوم: در مسیر زندگی، هیچ‌گاه ناامید نشویم.

نکته‌ی سوم: همیشه با ترس‌های خود مقابله کنیم.

بعد از کمی خواندن و نوشتن، ساعت ۳ بعدازظهر شد. به حادثه‌ای که صبح اتفاق افتاده بود، ذهنم مشغول شد. با خود گفتم: همیشه باید قوی و قدرتمند باشم. اگر بار دیگر با چنین انسان‌هایی روبه‌رو شدم، نباید بترسم. چون من یک دختر افغانستان هستم؛

دختری که روزی پرده از روی حقایق برمی‌دارد و دختری که حقیقت را برای همه روشن خواهد ساخت.

نویسنده: رقیه دلجم

Share via
Copy link