از وضعیت ناگوار دختران افغانستان تا رویای آزادی

Image

هوا تقریباً گرم بود و من لباس‌های نوِ خود را پوشیده بودم. در حالی‌که قصد داشتم به خانه‌ی خاله‌ام بروم، در دلم هیجان و شادی آن روز موج می‌زد. با قدم‌هایی آرام و خوشحال راه می‌رفتم، اما ناگهان چشمم به دختری افتاد که قلبم را به درد آورد.

دختری حدوداً ۹ ساله، با لباس‌هایی کهنه و کفش‌هایی پاره پاره. او در گوشه‌ای از خیابان، روی یک بوشکه نشسته بود و نگاهش به زمین دوخته شده بود. جلوتر از او، روی بوشکه‌ی دیگری، مقداری نان خشک قرار داشت که احتمالاً تنها غذای آن روزش بود. پیش رویش هم چند کتاب کهنه و فرسوده دیده می‌شد که به نظر می‌رسید قصد فروش‌شان را داشت. دیدنش در آن لحظه، حسی عجیب و تلخ به بیننده منتقل می‌کرد. همین که چشمش به چشمم افتاد، نگاهش را دزدید و چادرش را روی صورتش کشید، مبادا من متوجه او شوم.

نمی‌دانستم چه کنم. فقط طوری وانمود کردم که انگار اصلاً او را ندیده‌ام. اما واقعاً دیدن او در آن لحظه، روی آن بوشکه و با آن تکه نان، دلم را شکست. تنها دلیلش این بود که او یک دختر افغان بود!

ما، دختران افغان، همیشه قربانی اوضاع سیاسی و تحولات کشور بوده‌ایم. مخصوصاً در شرایط کنونی، گروهی در کشور ما حاکم اند که حتی نفس کشیدن زنان را هم حرام می‌داند. هر روز بر تعداد محدودیت‌ها برای دختران افزوده می‌شود؛ از بسته بودن مکاتب و دانشگاه‌ها گرفته تا ممنوعیت بیرون رفتن بدون محرم و بهانه‌گیری‌های همیشگی مانند «بدحجابی» و…

در حالی‌که در همین بیست سال گذشته، خودشان عامل مرگ پدران، برادران، فرزندان و شوهران این زنان بوده‌اند، باز هم تمام فکر و ذکرشان شده دختران بی‌پناه افغانستان.

ای‌کاش به جای وضع هر روزه‌ی محدودیت، به فکر فراهم کردن زمینه‌های مناسب تحصیل برای کودکان این سرزمین بودند. ای‌کاش به جای نشستن در برج‌های قدرت، به آینده‌ی این نسل بی‌پناه فکر می‌کردند.

ما دختران افغان، همین که کمی پیشرفت می‌کنیم و روی پاهای خود می‌ایستیم، گذر زمان، مردم و حاکمان، چهره‌ی جدیدی از خود نشان می‌دهند و همه‌ی دستاوردهای ما را با خاک یکسان می‌کنند.

آری، بعضی زخم‌ها را نمی‌گذارند که خوب شوند.

دوباره روزگار علیه ما شده است. دوباره طالبان آمده‌اند. دوباره دختران افغان به جرم دختر بودن، درون خانه‌ها زندانی‌اند.

گویی ظلم تاریخ بر ما تمامی ندارد.

گویی جهان چشمی برای دیدن ما ندارد.

گویی گوشی شنوا نیست تا صدای ما را بشنود.

روزی این دردها به پایان خواهد رسید، اما آن‌چه می‌ماند زخم‌های قلب‌های ماست.

دیدن آن دختر، با آن لباس‌های مندرس و کفش‌های پاره، با نگاهی معصومانه و پر از امید به اینکه خریداری از راه برسد و از او کتابی بخرد، هیچ‌گاه از خاطرم پاک نخواهد شد.

آن نگاه، در ذهنم نقش بسته؛ نگاهی پر از امید و آرزوهایی کوچک.

آرزوهایی که شاید هیچ‌گاه به واقعیت نپیوندند؛ اما او هنوز با قلبی پر از امید و آرزو، در انتظار است.

شاید هر روزش تکرار همان روزی باشد که در آن، با سرپوشی از خجالت و فقر، تلاش می‌کند دنیای خود را تغییر دهد؛ حتی اگر فقط با یک کتاب کهنه و فرسوده باشد.

ما دختران افغان هنوز درگیر مبارزه‌ی بزرگی هستیم؛ مبارزه برای به‌دست آوردن حقوق‌ خود، برای داشتن زندگی‌ای شایسته، برای تحصیل و برای آینده‌ای روشن.

و این نبرد، همچنان ادامه دارد… همه‌ی ما باید در آن شریک باشیم.

بیایید در کنار هم، این مبارزه را ادامه دهیم و به خود این فرصت را بدهیم که روزی «رویای خود را زندگی کنیم»؛ روزی که دیگر هیچ دختری کنار بوشکه‌ها ننشیند و از حقوقش محروم نباشد.

آن لحظه، برای من یک هشدار بود.

هشداری که نشان می‌داد، در میان این‌همه شادی و جشن، هنوز کسانی هستند که از این شادی‌ها بی‌بهره‌اند و این احساس، من را به چالش کشید: چطور می‌توانیم در دنیایی که برای برخی از ما لبریز از محبت و جشن است، چشم‌ خود را بر دیگرانی ببندیم که در فقر و تنگدستی زندگی می‌کنند؟

اما هنوز هم آن‌چه در دل‌های ما حاکم است، چیزی جز «امید» نیست.

طالبان شاید بتواند هر روز بر ما محدودیت وضع کند؛ اما هرگز نخواهد توانست امید را از ما بگیرد.

به امید آزادی!

نویسنده: شکیبا محمدی

Share via
Copy link