سه سال و پنج ماه پیش، زندگیام در افغانستان جریان داشت، آرام؛ اما پر از امید و آرزو که رویای رسیدن به هدفهایم را زنده نگهمیداشت. هر روز، با شوقی وصفناپذیر به سوی آیندهای که در ذهنم ترسیم کرده بودم، گام برمیداشتم. کتابهایم همدم همیشگیام بودند و هر صفحهای که ورق میزدم، مرا به رؤیاهایم نزدیکتر میکرد. هر لحظهای که در کلاس درس میگذراندم، نقطهای روشن در مسیر بلندپروازیهایم بود. جهان من جهانی پر از انگیزه بود، جهانی که در آن، تلاش من معنای روشنی داشت و موفقیت، تنها نتیجهای بود که برایش میجنگیدم.
اما ناگهان، روزی فرا رسید که همهچیز تغییر کرد. آن روز، مانند صاعقهای بود که در یک لحظه، آسمان آبی زندگیام را به تیرهترین رنگها درآورد. ورود طالبان، فقط یک تحول سیاسی نبود؛ بلکه زلزلهای بود که بنیان امیدها و رؤیاهایم را لرزاند. ترس، ناامنی و ابهام، جای آن آرامش و ثباتی را گرفت که تا دیروز در آن میزیستم. یکشبه، خیابانهایی که در آنها قدم میزدم، پر از سکوتی سنگین و ترسی نامرئی شدند. آیندهای که روزی شفاف و روشن به نظر میرسید، در هالهای از ابهام فرو رفت.
روزهای سختی از پی هم آمدند. دیگر نه مکتبی باز بود، نه امیدی برای ادامهی تحصیل وجود داشت. هر روز، با دلهره از خواب برمیخاستم و با نگرانی به آیندهای فکر میکردم که در حال فروپاشی بود؛ اما بیش از همه، درد از دست دادن آزادی، سنگینی میکرد. آزادی برای یادگیری، برای رشد، برای ساختن فردایی که همیشه در سر داشتم، همیشه مرا برای تحقق آن به چالش میکشید.
در نهایت، تصمیمی دشوار اما ضروری گرفتیم: مهاجرت. ترک وطن آسان نبود. افغانستان، کشورم بود و در آن خانهام بود، جایی که در آن خاطراتم، آرزوهایم و تمام زندگیام ریشه داشت؛ اما دیگر جایی برای ماندن نبود. با دلی پر از غم و چشمانی اشکبار، به سوی سرزمینی ناشناخته، پاکستان، حرکت کردیم. راهی که در پیش داشتیم، ساده نبود. سفری بود آمیخته به سختی، خستگی و دلهرهای که لحظهای دست از سرمان برنمیداشت و هر لحظه بیم آن وجود داشت که چه واقعهای پیش روی ما سبز خواهد شد که ما را اذیت کند.
با این حال، حتی در دل تاریکی نیز نوری از امید را نگاه داشتم. اجازه ندادم که ترس و ناامیدی، رؤیاهایم را در خود ببلعد. میدانستم که اگرچه مسیر دشوار است؛ اما هنوز هم راهی برای ادامه دادن وجود دارد. پس با تمام توان، به دنبال فرصتی برای ادامهی تحصیل گشتم. هر مانعی که بر سر راهم بود نه تنها برایم مشکلی ایجاد نکرد، بلکه انگیزهام را بیشتر کرد و از همهی سدها عبور کردم.
امروز، همچنان ایستادهام. در برابر تمام سختیها، در برابر تمام دردها، همچنان رو به جلو حرکت میکنم. آرزوهایم دیگر فقط خیالاتی دور نیستند، بلکه اهدافی هستند که با تمام وجود برایشان میجنگم. میدانم که روزی، به آنچه که در ذهنم ساختهام، دست خواهم یافت – روزی که در آن، تمام این سختیها تنها خاطرهای از راهی باشند که برای رسیدن به موفقیت پیمودهام.
نویسنده: زینب یوسفی