اشک‌های ناگفته…!

Image

زندگی پر از لحظاتی است که همه‌چیز در یک چشم به هم زدن دگرگون می‌شود. لحظاتی که شاید تا قبل از آن، هرگز نمی‌توانستی تصور کنی چگونه زندگی‌ات تغییر خواهد کرد. برای من، روزی که انفجار در مرکز آموزشی کاج رخ داد، یکی از همان لحظات بود. روزی که تمام امیدها و رویاهایی که برای آینده‌ام داشتم، ناگهان در برابر چشمانم فرو ریخت و دنیایم در لحظه‌ای تغییر کرد که دیگر هیچ‌گاه به حالت قبل بازنگشت.

فاطمه، دوست عزیزم، در آن روز در مرکز آموزشی کاج بود. فاطمه برای من تنها یک دوست نبود؛ او خواهری بود که هر لحظه از زندگی‌ام را با او قسمت کرده بودم. همیشه با شور و شوق به کلاس‌ها می‌رفت، عاشق یادگیری بود و از آینده‌ی بهتر برای خودش و خانواده‌اش سخن می‌گفت. او از همان دوران کودکی، دختری پر از امید و انگیزه بود. هر روز صبح با لبخندی روشن و قلبی پر از آرزو به سوی مدرسه می‌شتافت. او همیشه از رویاهایی بزرگ‌تر از خودش صحبت می‌کرد، از دنیایی که در آن می‌توانست به تمام خواسته‌هایش برسد.

اما آن روز، مانند هر روز دیگر، من در خانه و به کارهای روزمره‌ام مشغول بودم. ناگهان صدای مهیبی از دور به گوش رسید. در ابتدا، فکر کردم شاید تنها صدای یک تصادف یا انفجار کوچک بوده باشد؛ اما وقتی خبر انفجار در مرکز آموزشی کاج به من رسید، تمام بدنم به لرزه افتاد. دنیا برایم ایستاد. احساس کردم که چیزی درونم فرو ریخت. قلبم از تپش ایستاد و نفسم بند آمد. هیچ کلمه‌ای نمی‌تواند آن لحظه‌ی وحشت‌ناک را توصیف کند.

بدون لحظه‌ای تردید، با تمام توانم به سوی مرکز آموزشی کاج دویدم. سرک‌ها به نظرم طولانی‌تر از همیشه بود و هر قدمی که برمی‌داشتم، قلبم تندتر می‌تپید و دلم بیشتر می‌لرزید. با هر قدمی که به مرکز نزدیک‌تر می‌شدم، ترس و اضطراب بیشتری وجودم فرا می‌گرفت. دود و خاک از دور نمایان بود و صدای آژیر آمبولانس و فریادهای مردم از هر طرف به گوش می‌رسید.

وقتی به محل رسیدم، صحنه‌ای که دیدم، هرگز از یادم نمی‌روم. همه‌جا پر از ویرانی و آشفتگی بود. شیشه‌ها شکسته، دیوارها فرو ریخته و خون بر روی زمین جاری بود. دود و خاک به آسمان می‌رفت و مردم با چهره‌هایی وحشت‌زده به دنبال عزیزان خود می‌گشتند. صدای فریادها و گریه‌ها فضای اطراف را پر کرده بود.

با چشمانی پراشک، به دنبال فاطمه گشتم. هر چه بیشتر می‌گذشت، ترسم بیشتر می‌شد. نمی‌خواستم باور کنم که ممکن است او را از دست داده باشم. در ذهنم هزاران خاطره از او مرور می‌شد؛ از روزهایی که با هم می‌خندیدیم، از شب‌های طولانی که با هم درس می‌خواندیم، و از آرزوهایی که برای آینده با هم ساخته بودیم. اما ناگهان، در میان آن همه ویرانی و آوار، چشمم به جسدی افتاد که با تمام وجودم نمی‌خواستم باور کنم که او فاطمه است….

فاطمه آن‌جا بود، بی‌حرکت، در میان آوارها و گرد و خاک…. باورم نمی‌شد او دیگر نفس نمی‌کشد. با تمام وجودم به سوی او دویدم و در کنار جسد بی‌جانش زانو زدم. اشک‌هایم بی‌اختیار جاری شد. دنیا برایم تیره و تار شده بود. تمام آن خاطرات شیرین، تمام آن لحظات پر از شادی و امید که با هم داشتیم، در یک لحظه نابود شده بود. دنیا برایم دیگر رنگی نداشت. تمام آن‌چه از فاطمه در ذهنم مانده بود، اکنون در برابر چشمانم با خاک هم‌آغوش شده بود. ا

این انفجار لعنتی، نه تنها فاطمه را از من گرفت، بلکه هزاران رویا و امید را نیز با خود برد. هزاران دختر بی‌گناه، که هر کدام از آن‌ها، مانند فاطمه، آرزوهای بزرگ و رویاهایی در سر داشتند، در آن روز تلخ جان خود را از دست دادند. این انفجارهای بی‌رحم، تنها جسم‌ها را از بین نمی‌برند؛ بلکه روح‌ها را نیز زخمی می‌کنند. این حوادث، آینده‌ای را که برای خود و عزیزانمان ساخته بودیم، در یک لحظه ویران می‌کنند. هر بار که چنین حادثه‌ای رخ می‌دهد، هزاران رویا و امید، در آتش این خشونت نابود می‌شوند.

اما من نمی‌توانم اجازه دهم که خاطرات فاطمه و تمام دخترانی که جان خود را در این حوادث از دست داده‌اند، به فراموشی سپرده شود. این وظیفه‌ی من است که داستان فاطمه را روایت کنم و صدای او باشم. برای او که دیگر نمی‌تواند از خود دفاع کند، برای تمام آن دخترانی که با خون خود تاریخ این سرزمین را نوشته‌اند، من باید بنویسم. باید از لحظاتی که با هم داشتیم، از آرزوهای ناتمامش، از لبخندهایی که دیگر نمی‌توانم ببینم، بگویم.

این وظیفه من است که هرگز اجازه ندهم این خاطرات فراموش شوند. که نشان دهم این انفجارها چه بلایی بر سر ما آورده‌اند. که بگویم، هر بار که چنین حادثه‌ای رخ می‌دهد، تنها جسم‌های ما نیست که زخمی می‌شود، بلکه روح ما نیز تکه‌تکه می‌شود. فاطمه همیشه در قلبم زنده است، و تا زمانی که من نفس می‌کشم، داستانش را روایت خواهم کرد.

من نمی‌خواهم این روایت‌ها تنها به عنوان خاطره‌های دردناک باقی بمانند. من می‌خواهم صدای دخترانی باشم که آرزوهای‌شان با خشونت نابود شد. می‌خواهم یادآور شوم که هر انفجار، هر حادثه، تنها جان‌هایی را از ما نمی‌گیرد، بلکه بخشی از وجود ما را نیز با خود می‌برد. هر دختری که جان خود را از دست داده، داستانی است که باید شنیده شود، و من وظیفه دارم که آن داستان‌ها را به گوش جهانیان برسانم. این وظیفه من است، وظیفه‌ای که از دل غم و عشق به فاطمه و تمام دوستان از دست رفته‌ام برمی‌خیزد. وظیفه‌ای که با هر تپش قلبم احساس می‌کنم، و تا زمانی که زنده‌ام، ادامه خواهد داشت.

ثریا محمدی

Share via
Copy link