واژه عجیبی است، مگر نه؟ منظورم «انسانیت» است. مفهومی که روزگاری در دلها جاری بود؛ اما اکنون کمرنگتر از همیشه جلوه میکند. شاید از یاد رفته باشد، شاید هم در ازدحام شهر گم شده باشد. امروز هوا ابری است، ابرهای نقرهای آسمان را پوشاندهاند و خیابانهای شهر را سایهگون کردهاند. شهر هم رنگی از غبار گرفته، همانند دلهای بسیاری که سالهاست بوی محبت را از دست دادهاند.
در پیادهرو، دو پسر نوجوان همراه میشوند. هر دو لباسهای کهنه اما تمیز به تن دارند. یکی قوطی اسپند در دست دارد و دیگری دستانش رنگی است، نشانهای از کاری که تازه انجام دادهاست. صدایشان آرام اما پر از شور زندگی است. پسر اولی با هیجان میگوید: «نصیر، یک راز بزرگ را برایت بگویم؟» نصیر، که انگار از فکرهای خودش بیرون آمده، جواب میدهد: «بله بگو، چه است؟»
پسر اولی با لبخندی رازآلود ادامه میدهد: «یک راه جدید برای پول درآوردن پیدا کردهام؛ هم درآمدش بهتر است و هم کمتر خسته میشوی.» نصیر که کنجکاو شده، میپرسد: «چیست؟»
پسر اولی نگاهی به اطراف میاندازد و میگوید: «میدانی که در بعضی بخشهای شهر آدمهای خوبی زندگی میکنند؟ نه کسی تحقیرت میکند، نه کسی کاری به کارت دارد. تازه، پول خوبی هم میشود به دست آورد. من دیگر پلاستیکفروشی و اسپند دودکردن را رها کردهام. حتی نمیتوانستم نان شب را تأمین کنم، اما حالا اوضاع بهتر شده است.»
نصیر که هنوز شک دارد، با تردید میپرسد: «چطور؟»
پسر اولی توضیح میدهد: «با ۱۷۰ تا ۲۰۰ افغانی میتوانی سرمایهگذاری کنی. یک بطری رنگ و یک برس بخری. اگر هر روز کار کنی، پنجاه افغانی در روز ذخیره خواهی کرد. نه زور میخواهد، نه تحقیر میشوی. کار خوبی نیست؟»
نصیر به دوردست خیره میشود، انگار چیزی درونش به جنبش افتاده باشد. قوطی اسپندش را در دست میچرخاند و زمزمه میکند: «حرفهای خوبی میزنی…»
پسر اولی ادامه میدهد: «این حرفها را به کسی نمیگویم. تو دوستم هستی، گفتم. اما تصمیم با خودت است.» بعد از مکثی کوتاه، با لبخند اضافه میکند: «فقط یادت باشد، هیچکس جز خودت نمیتواند سرنوشتت را تغییر دهد.»
آن دو به سر کوچه میرسند. پسر اولی خداحافظی میکند و دور میشود. اما ناگهان برمیگردد و فریاد میزند: «نصیر، خوب به حرفهایم فکر کن. مواظب خودت باش، دوست من!»
نصیر لبخندی میزند. بعد قوطی اسپندش را بالا میبرد و با صدای بلند میگوید: «اسپند بلا بند!» صدایش در کوچه میپیچد و لحظهبهلحظه دورتر میشود. سپس در خم کوچهای ناپدید میشود و صدایش را دیگر نمیشنویم…!
در همان لحظه، با خود فکر میکنم که «انسانیت» چه آسان در دل کوچهها گم شده است. این واژهای که روزی مایهی افتخار بود، حالا جای خود را به سیاهدلی، کینه، قومپرستی و نامهربانی داده است؛ اما شاید امید هنوز زنده باشد. شاید روزی برگردد. شاید در لبخند کودکی که نانی برای خوردن و پنسیلی برای نوشتن میخواهد، بتوانیم ردپایش را پیدا کنیم. کافی است مهربان باشیم؛ آنوقت شاید انسانیت دوباره به پیچ کوچههای این شهر بازگردد.
نویسنده: فرشته سعادت