گاهی احساس میکنم در میان انبوهی از کلمات گم شدهام، کلماتی که هیچگاه گفته نشدند، هیچگاه نوشته نشدند؛ اما همیشه در گوشهای از دلم زنده ماندهاند. دلم میخواهد تمام این کلمات را جمع کنم، کنار هم بچینم، از آنها پلی بسازم به گذشته، به تمام لحظاتی که در گوشهای از قلبم جا ماندهاند؛ اما مگر میشود؟ مگر میتوان گذشته را به حال آورد؟ مگر میتوان حرفهایی را که سالها در سکوت مدفون شدهاند، دوباره زنده کرد؟
زندگی شبیه کوچههاییست که بارها از آنها عبور کردهای؛ اما هنوز هم در هر گذر، چیزی تازه در آنها میبینی. بعضی کوچهها بوی خاطره میدهند، بوی روزهایی که دیگر بازنمیگردند، بوی آدمهایی که روزی بودند و حالا نیستند. هر چقدر هم که جلوتر بروی، بعضی چیزها از تو جدا نمیشوند. خاطراتی که در یک نگاه جا ماندهاند، بغضهایی که در یک خداحافظی ناتمام خفه شدهاند و دلهایی که میان گذشته و حال سرگرداناند.
من همیشه فکر میکردم آدمها میآیند تا بمانند؛ اما اشتباه میکردم. آدمها فقط مسافرند، میآیند، لحظاتی را با تو شریک میشوند، بعد میروند. بعضیها آنقدر بیصدا که حتی متوجه رفتنشان نمیشوی و بعضیها چنان با هیاهو که تا سالها جای خالیشان در زندگیات باقی میماند.
حالا که خوب فکر میکنم، میبینم چقدر از خودم فاصله گرفتهام. آن دختری که روزی با کوچکترین چیزها خوشحال میشد، حالا با هیچچیز به وجد نمیآید. آن دختری که روزی خیال میکرد دنیا جای زیباییست، حالا در میان زخمهای نادیدهاش گم شده. نمیدانم چه شد که اینگونه شد. شاید دنیا همان است و من عوض شدهام، شاید هم دنیا تغییر کرده و من جا ماندهام.
کاش میشد دوباره به عقب برگشت، نه برای تغییر گذشته، نه برای پاک کردن اشتباهات، فقط برای یک لحظه، یک نگاه، یک لبخند از روزهایی که دیگر تکرار نمیشوند. کاش میشد برای چند لحظه همان کودک سادهای شد که با بارش اولین قطرههای باران، دستهایش را رو به آسمان میگرفت و از ته دل میخندید.
باران همیشه برایم یک نوع حس رهایی داشته است. انگار که تمام غمها را میشوید، تمام خستگیها را با خود میبرد. دلم میخواهد زیر باران راه بروم، بیهدف، بیمقصد، بگذارم که خیابانهای نمناک پاهایم را به هر کجا که میخواهند ببرند. شاید در یکی از همین خیابانها، در یکی از همین کوچههای خلوت، چیزی از خود گذشتهام را پیدا کنم. شاید بتوانم دوباره آن حسهایی را که گم کردهام، در میان قطرههای باران بازیابم.
اما مگر میشود؟ مگر میتوان زمان را به عقب برگرداند؟ مگر میشود دلهایی را که شکستهاند، دوباره مثل روز اولشان کرد؟ بعضی زخمها، هر چقدر هم که بگذرد، باز هم دردی کهنه در دل آدم باقی میگذارند، باز هم در لحظههایی بیهوا سر باز میکنند و تمام روزهایت را تلخ.
شبها که سکوت اتاقم را پر میکند، وقتی که دیگر هیچ صدایی جز تیکتاک ساعت شنیده نمیشود، ذهنم پر از صداهایی میشود که دیگر وجود ندارند. پر از خاطراتی که مثل فیلمی قدیمی در تاریکی شب پخش میشوند. بعضی شبها، تمام گذشتهات را دوباره زندگی میکنی، تمام حرفهایی را که باید میگفتی و نگفتی، تمام لحظاتی را که باید میماندی و نماندی. در این میان، تنها چیزی که برایت باقی میماند، حسرتیست که هیچچیز نمیتواند پرش کند.
اما زندگی ادامه دارد، نه؟ مهم نیست که چقدر خستهای، مهم نیست که چقدر دلت گرفته، صبح که شود، دوباره باید از خواب برخیزی، دوباره باید قدم در خیابانهای گیروبار بگذاری و وانمود کنی که همهچیز خوب است. باید یاد بگیری که بغضهایت را پشت لبخندهای مصنوعی پنهان کنی، طوری حرف بزنی که انگار هیچ زخمی بر دلت نیست. این قانون زندگیست، این همان چیزیست که همه از تو انتظار دارند.
اما دلم میخواهد یک روز، فقط یک روز، خودم باشم. بدون نقاب، بدون ترس، بدون اینکه نگران باشم کسی چه فکری میکند. دلم میخواهد بنویسم، هر آنچه که در دلم است، بدون اینکه از قضاوت کسی بترسم. دلم میخواهد فریاد بزنم، از تمام چیزهایی که در این سالها بر دوش کشیدهام، از تمام دردهایی که در سکوت با خود حمل کردهام.
شاید نوشتن تنها چیزی باشد که مرا زنده نگه داشته است. این واژهها، این جملات، این دلنوشتهها، تنها راهی هستند که هنوز مرا به خودم وصل میکنند. گاهی فکر میکنم اگر نوشتن نبود، اگر این کلمات نبودند که بار سنگین دلم را کمی سبک کنند، چطور میتوانستم از پس این همه تنهایی بربیایم؟
شاید، روزی برسد که دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشته باشم، شاید روزی بیاید که دیگر حتی نوشتن هم دردی از من دوا نکند. اما تا آن روز، مینویسم. حتی اگر هیچکس نخواند، حتی اگر هیچکس نپرسد که این کلمات از کجا آمدهاند. چون نوشتن، برای من نفس کشیدن است. تا زمانی که نفس میکشم، تا زمانی که هنوز چیزی در این دل خسته باقی مانده، باید بنویسم.
شاید کسی، جایی، روزی این نوشتهها را بخواند و بفهمد که من هم روزی اینجا بودهام. روزی در میان این همه گیروبار، در میان این همه سکوت، دختری بود که با واژهها زندگی میکرد که در میان بارانِ خاطراتش گم شده بود که هنوز هم، با تمام زخمهایش، به نوشتن ادامه میداد…
نویسنده: بهار ابراهیمی