دو سال از مکتب دور مانده بودم، دو سالی که هر لحظهاش مانند باری سنگین بر شانههایم بود. اما وقتی دوباره قدم به مکتب گذاشتم، انگار دنیا برایم از نو ساخته شد. حس لمس دوبارهی کتابها، صدای تباشیر بر تخته و امیدی که در دل دختران همسن و سالم موج میزد، همه چیز را برایم زنده کرد.
روزها میگذشت و من در دنیای جدیدی از یادگیری و پیشرفت غرق شده بودم. اما این شادی دوام نداشت. تاریکی بار دیگر بر شهرمان سایه انداخت. طالبان آمدند. با اینکه گفته بودند مکتب تا صنف ششم باز خواهد ماند، اما مکتب ما را بستند. امیدهایی که تازه جان گرفته بودند، دوباره در هم شکست.
بعد از یک هفته، مکتب باز شد. اما دیگر جایی برای ما، برای دختران، وجود نداشت. من دیگر آن دختری نبودم که بتوانم سکوت کنم. اما چه میتوانستم بکنم، جز اینکه در سکوت نظارهگر ویران شدن رویاهایم باشم؟
و بعد، کوچ آغاز شد. مجبور شدیم خانه، کوچه، دوستان و تمام آنچه را که «وطن» میخواندیم، ترک کنیم. پاکستان مقصدی شد که هیچگاه در رویاهایم نبود، اما سرنوشت ما را به آنجا کشاند.
در میان این غم و سردرگمی، باز هم دستی بود که مرا به سوی روشنایی کشید؛ «آقای مهدوی». همان کسی که روزی مرا به دنیای درس بازگردانده بود، این بار در سرزمینی غریب، دوباره راهی برایم گشود. اگر او نبود، شاید هنوز هم در تاریکی بیسوادی سرگردان بودم.
من سقوط کردم، اما برخاستم. نه یکبار، بلکه بارها و هر بار، کسی بود که نوری در تاریکیام روشن کند. مهدوی فقط یک نام نیست؛ او دلیلی است که امروز این کلمات را مینویسم، که هنوز به آینده ایمان دارم، که هنوز باور دارم هیچ طوفانی نمیتواند شعلهی امید را خاموش کند.
حالا من در کلستر ایجوکیشن درس میخوانم، و این را مدیون تمام کسانی هستم که در سختترین روزها، دستم را گرفتند و به من فرصت دوبارهای برای آموختن دادند. امروز، در میان تمام تاریکیهایی که پشت سر گذاشتم، روشنایی آموختن را در دست دارم. این مسیر را تنها نرفتم و برای هر دستی که مرا بلند کرد، برای هر نوری که در راهم درخشید، بینهایت سپاسگزارم.
نویسنده: زحل صالحی