بامیان یکی از ولایتهای تاریخی افغانستان است که در متن و بطنش هزاران قصهی ناگفته و درد نهفته دارد. همانگونه که شاعر میگوید «یک جهان اعجاز دارد بامیان/سینهی پر راز دارد بامیان» این شهر، شهرِ افسانهها و اساطیر کهن است.
زمانی که من ۶ساله بودم، در این شهر آمدم. درس و تعلیمم را شروع کردم. در 7سالگی به صورت رسمی شامل مکتب شدم. در روزهای اول خیلی زیاد مکتب را دوست نداشتم. چون تنها بودم واحساس بیگانگی میکردم؛ اما بعد از مدت یک هفته برای خودم دوست پیدا کردم و با آنها به طرف مکتب میرفتم. در ساعتهای تفریح با همدیگر بازی میکردیم وقصه میگفتیم. با گذشت هر روز مکتب برایم شیرین و دوستداشتنی میشد. دیگر نمیتوانستم حتا یک روز بدون مکتب سر کنم. واقعا مکتب به خانهی دومم تبدیل شده بود.
دریغا که این حس قشنگ نیز مانند بسیاری حالتها و اوضاع بیثبات و زودگذر بود. تا این که به صنف ششم رسیدم. مطابق قوانین حاکمه دیگر اجازه نداشتم تا ادمهی تحصیل بدهم و درسها و رویاهایم را دنبال کنم. حس بدی برایم دست داده بود. خود را در حصاری محصور میدیدم. فکر میکردم که جهانم به پایان رسیده و سفر تحصیلیام نیز نافرجام باقی خواهد ماند. فقط درد میکشیدم و غصه قصهی لحظههایم بود. هیچ چیزی برایم لذت و نشاط نداشت.
چند ماه گذشت. روزی از یکی از دوستانم در مورد برنامهی آموزش خوشهای (کلستر ایجوکیشن) شنیدم. این فرصتی بود برای جبران ناکامیها و پیگیری آرزوهایم. در صنف امپاورمنت آمدم. یاد گرفتم که چگونه میتوان زندگی را مطابق خواست خودم شکل دهم. آموختم که حتا در بدترین شرایط هم میشود، بهترین آرزوها داشت و ارزندهترین گامها برداشت. در اینجا بود که فهمیدم هر دروازهای که بسته شود، یک دروازهی دیگر باز میشود. در این برنامه یادگرفتم که حتا اگر دروازهی مکاتب را نیز ببندند، دروازهی آموزش را کسی بسته نمیتواند. من در جهانی زندگی میکنم که امکانات فوقالعادهای برای یادگیری و آموزش دارد. حتا در زندانها و محابس نیز میتوان چیزی آموخت. زمانی که به این باورمندی رسیدم، بخش عظیمی از نگرانیها و ناامیدیهایم مانند یخهای کوه بابا آب شدند و دیگر برایم مانعی ایجاد نمیکنند.
مناظر زیبای طبیعی بامیان شامل بودا، درهی اژدر، شهر غلغله، شهر ضحاک، بند امیر، درهی قازان و… همه دوستان روزهای دشوار و یاران تنگناهای زندگی من هستند.
روز جمعهی هفتهی گذشته به دیدار پیکرههای بودا رفته بودم. بودا خوابیده بود، نفس نمیکشید؛ اما در سکوتش یک جهان حرف داشت. اوبا زبان بیزبانی به من گفت که من یک دنیا درد را چندین قرن حمل کردهام. تو نیز میتوانی سخت و استوار باشی.
روزی نیز به تماشای شهر غلغله رفتم. غلغله یکی از آثار باستانی بامیان است که درسال۱۲۲۱میلادی توسط سپاه چنگیز خان مغول تخریب شد؛ اما تا هنوز این شهرزیبای خودش را دارد. غلغله به من درس بزرگی داد، همانا لشکر چنگیز میتواند شهری را خراب کند، اما هرگز نمیتواند شان و شکوهش را از میان بردارد. یعنی فقط خود انسان است که خود را تخریب میکند، نه کس دیگری. همانگونه که غلغله تا هنوز شکوه چندین قرنه را با خود حمل میکند.
بندامیر اما دیدنیتر از همهجاست. زمانی که سوار قایق میشوم و بالای آب زلال و نیلگون آن گردش میکنم، خیال خوش زندگی در آرامش و رفاه بر خاطرم میگذرد.
آخرین باری که آنجا رفتم، زمانی که من و خواهرم در بالای آب سوار به قایق بودیم تصور میکردم که پس از اتمام تحصیلاتم در آمریکا به افغانستان برگشتهام. حتما این رویا به حقیقت خواهد پیوست.
خیلی خاطرات دیگر مانند رفتن به درهی اژدر، قازان و بازار بامیان برایم ساخته شد. درهی اژدر یکی از منظرههای دیدنی بامیان است که در این زمستان با فامیلم به ملاقات این دره رفته بودم. این دره که مانند یک صخره است و این صخره از وسط دو نصف است، یک منظره خیلی قشنگ و دیدنی دارد.
واقعا هر سنگ بامیان راوی افسانهها است. هر گوشهاش دیدنی، هر صفحهاش خواندنی و هر فصلش تماشایی است. امیدوارم روزی پرندهی آزادی دوباره در این شهر زیبا برگردد و از شاخههای سبز و تماشاییاش غچیها ترانهی سازندگی خوانند. آن روز آمدنیست و من بیصبرانه پوشیدن یونیفورم مکتب، گرفتن بکس کتابها، ایستادن در سر صف، شور و نشاط در صحن لیسه، شنیدن صدای معلمان مهرانگیزم را به انتظار نشستهام.
آری، همه شدنیست. قفل دروازهی مکتب از شدت زنگ خود به خود میشکند. خانم معلم حوصلهاش سر شدهاست و دختران نیز تاب انزوا ندارند.
نویسنده: صالحه حسینزاده