• خانه
  • جوانان
  • بقچه‌ای از خاطرات ممنوعه؛ خاطره‌ای تلخ از یک واقعیت ناعادلانه

بقچه‌ای از خاطرات ممنوعه؛ خاطره‌ای تلخ از یک واقعیت ناعادلانه

Image

با صدای دلنشین مادرم چشمانم را باز کردم. نگاهی به اطراف انداختم و با صدایی خواب‌آلود پرسیدم: مادر جان، ساعت چند است؟ من هنوز خوابم می‌آید، وقتش نشده که بیدار شوم؟

مادرم با لحنی جدی اما مهربان گفت: خرس خانم! بیدار می‌شوی یا آب بیاورم؟ زود بلند شو، حالا ملا اذان می‌دهد، گرسنه می‌مانی!

با نارضایتی گفتم: مادر، بگذار بخوابم، من گرسنه نیستم. صبح خوش!

اما این بار، مادرم پتو را از رویم کشید و با قهر ساختگی گفت: زود دست و صورتت را بشوی و سر سفره بیا!

با چشمانی نیمه‌باز و اخمی کودکانه گفتم: باشه…!

چند دقیقه بعد، بی‌حال بر سر سفره نشستم. چند لقمه‌ای خوردم، دندان‌هایم را مسواک زدم و نماز خواندم.

حدود ۵۲ دقیقه چرت زدم تا اینکه آلارم گوشی مرا بیدار کرد. روز پرمشغله‌ای پیش رو داشتم. خانه را مرتب کردم، ظرف‌ها را شستم، حویلی را جارو زدم، صبحانه خواهر و برادر کوچکم را آماده کردم و به آن‌ها دادم. سپس، با خواهر بزرگ‌ترم مشغول نظافت سال نو شدیم.

مادرم گاه‌گاهی به ما سر می‌زد و لبخند رضایت‌بخش می‌زد. دو اتاق مهمان‌خانه را کاملاً تمیز کردیم. ساعت نزدیک ۲ بعد از ظهر بود که برای رفع خستگی لحظاتی نشستیم. بعد از نماز، دقایقی با خدای بی‌همتایم خلوت کردم.

در حال مرتب کردن الماری لباس‌ها بودیم که ناگهان بقچه‌ای توجهم را جلب کرد. با شوخی گفتم: این بقچه‌ی عروس مال کیه که این‌قدر قشنگ و مرتب بسته شده؟

خواهرم خندید و گفت: باز کن ببین، شاید چیز باارزشی داخلش باشه!

هنوز در حال باز کردنش بودم که صدای نگران مادرم آمد: دخترم، آن بقچه را سر جایش بگذار، بازش نکن!

لحن مادر آمیخته با ترس و اندوه بود. اخم‌های درهم و چین‌های پیشانی‌اش قصه‌ای تلخ را فریاد می‌زد؛ اما دیر شده بود، گیره‌ی بقچه را باز کرده بودم…

نگاهم از چهره‌ی مادر و خواهرم جدا شد و بر محتویات بقچه دوخته شد. سکوتی سنگین فضا را پر کرد. مادرم از اتاق بیرون رفت و خواهرم پشت به من، رو به دیوار ایستاد.

آرام دستی بر لباس‌ها کشیدم. انگار تازه اتو شده بودند. چادر سفید، همان که بوی همیشگی خانه‌ی ما را می‌داد، گیره‌ی مویی که مادرم همیشه قبل از رفتن به مکتب به موهایم می‌زد و آخرین جفت جورابی که در روز آخر مکتب پوشیده بودم… همه آنجا بودند.

مادرم لباس‌های مکتب من و خواهرم را این‌طور در بقچه‌ای پیچیده و کنار گذاشته بود…

برخاستم. لباس مکتبم را روی شانه انداختم. آستین‌هایش کمی کوتاه شده بودند. رو به آیینه چرخیدم و خودِ چهار سال پیشم را دیدم؛ دختری پرامید که برای روز اول سال تحصیلی آماده می‌شد؛ اما امروز، تنها حسرت بازگشت به آن لحظه را با خود دارم…

با چشمانی اشک‌آلود، مادرم را صدا زدم: مادر…!

مادرم آمد، چشم در چشمم دوخت. بغضم ترکید. با صدایی لرزان گفتم: مادر، ببین… این لباس کوتاه شده… چادرش کهنه شده… من با این لباس به مکتب بروم؟ من کتاب ندارم، قلم را از من گرفتند، نوشتن و خواندن را بر من حرام کردند. صفحه‌صفحه‌ی دفترچه‌ام را سوزاندند، نامم را از لیست شاگردان خط زدند… جاده‌ی زندگی من و برادرم را با تبعیض، تفرقه و محکومیت ترسیم کردند…

صدایم در گلو خفه شد. فقط گریه کردم…

دیروز، مادرم وسایل مکتب برادرانم را آماده کرده بود: یونیفورم، کیف، پنسیل، همه چیز… اما مال من کجاست؟

حق من چه شد؟

مگر من حق تحصیل ندارم؟

در کدام قانون نوشته شده که دختر نباید درس بخواند؟

گیره‌ی مو را برداشتم و در چشمان مادرم خیره شدم. او لباس‌ها را از دستانم گرفت، داخل بقچه گذاشت، آن را بست و از من دور کرد.

چشمانم به در دوخته شد. منتظر بودم… منتظر که مادرم بازگردد و بگوید: «دخترم، آماده شو، به مکتب می‌روی….»

اما تنها سکوت بود…

قوانین بی‌ربط، اساس‌های بی‌جا، پایه‌های سست…

این‌ها شده‌اند قوانین حکومت ظالمان، به نام اسلام؛ اما ظلم، هیچ‌گاه پایدار نمی‌ماند.

ما، دختران این سرزمین، تسلیم نمی‌شویم، ما، قوی‌تر، استوارتر و بی‌باک‌تر، بر جاده‌های تاریک قدم می‌گذاریم، ما، روشنی را بازخواهیم گرداند…

نویسنده: مه‌لقا مهرو

Share via
Copy link