تا ساعت هشت شب…!

Image

همیشه عاشق قدم‌زدن بودم و دوست داشتم نسیم ملایمی لای موهای بازم بپیچد و عاشقانه کوچه‌ها و سرک‌های کابل را با خیال راحت قدم بزنم. شب‌های کابل را دوست داشتم، دقیقا همان لحظه‌هایی که شب، چراغ‌های رنگارنگ رستورانت‌ها روشن می‌شد و گارسون‌هایی که در حال تهیه‌ی آیس‌کریم‌های خوش‌مزه‌ی رنگ‌رنگی بودند، خیلی تماشایی بود.

مشغول حرف زدن با دخترکان زیبایی بودم. با آن‌ها در مورد رویاهای‌شان و کارهایی که انجام داده بودند صحبت می‌کردیم. ناگهان به آسمان نگاه کردم که حالا دگر آبی نبود و رنگش را به سیاه و سورمه‌ای باخته بود. این نشانه‌ی خوبی برایم نبود؛ چون خیلی دور از خانه بودم.

صدای زنگ موبایل دوستم به صدا در آمد و دیدم که نام زیبای مادرش روی صفحه‌ی موبایلش نقش بست. متوجه شدم که من هم باید به خانه زنگ بزنم و خبر بدهم که ناوقت به خانه می‌رسم.

ساعت: بیست دقیقه به هشت

 با عجله به طرف موتری که قرار بود سوار آن شوم حرکت کردم و موبایل در دستم که با مادرم صحبت می‌کردم. مادرم نگران شده بود و هر بار می‌گفت که می‌خواهد دنبالم بیاید؛ اما تا من خواستم بگویم که با موتر می‌آیم، کریدیت موبایلم تمام و صحبت با مادرم قطع شد.

با دوستم خداحافظی کردم و داخل موتر نشستم. مادرم همیشه می‌گفت هیچ وقت تنها در موتری سوار نشوم؛ چون بعضی‌ها انسان نیستند و مهم‌تر از همه، تو یک دختری، هرلحظه ممکن است تو را جای دیگری ببرند. با مرور سخنان مادرم، دلم به لرزه آمد. به بیرون نگاه کردم، آسمان هرلحظه تاریک‌تر می‌شد و این دلهره‌ی مرا بیشتر می‌ساخت. به پشت سر نگاه کردم، دیدم چهار مرد و دو کودک نشسته بودند، به جلو که نگاه کردم آن‌جا نیز دو مرد نشسته بودند که یکی راننده بود. تنها دختری که در آن موتر بود، من بودم و هیچ‌کسی در کنار من ننشسته بود.

 ساعت: ده دقیقه به هشت

موتر حرکت کرد و با حرکت موتر صدایی لاستیک‌های موتر به زمین شنیده شد. این صدا قبلا گوش‌خراش‌ترین صدا برایم بود؛ اما حالا به طور عجیبی باعث آرامشم می‌شد.

ساعت: هفت دقیقه به هشت

 یکی از مردان سِت پشت سر در نیم راه پیاده شد و باز موتر به حرکت ادامه داد. یک‌دفعه‌ای حس دستی پشتم را لمس کرد. گویا قبض روح شدم. تمام حرف‌های مادرم با پتکی به سرم می‌خورد. ناخودآگاه به پشت سرم نگاه کردم؛ اما با دیدن برق چشمان کودکی خوردسال، گویا تمام جهان را به من بخشیدند.

 می‌خواستم نفس عمیقی بکشم که ناگهان موتر توقف کرد. کسی نمی‌خواست از موتر پیاده شود، پس چرا توقف کرد؟ هان، این شب‌ها پولیس در هر یک قدمی بودند و من باز دلهره داشتم. با دیدن پولیس تمام بدنم پر از نگرانی شد. با تمام توان خدا را صدا زدم که نکند خدایی نکرده به‌خاطری که من دختر هستم و دیگران مرد، مرا از موتر پیاده و یا خدای نکرده دستگیرم کنند.

 ساعت: پنج دقیقه به هشت

بلاخره موترمان بدون دردسر دوباره به حرکت افتاد؛ ولی نگرانی آن‌چنان در دلم رخنه کرده بود که گویا می‌خواست مرا غرق کند و من هر چه دست‌وپا می‌زدم بیشتر فرو می‌رفتم. از یک طرف نگران واکنش خانوداه‌ام بودم، از طرف دیگر کوچه‌های پر از پولیس، مرا بیشتر نگران می‌کرد.

از شیشه‌های باز موتر باد می‌وزید و با بوی عطر مردی که جلو نشسته بود مخلوط می‌شد و به مشام من می‌رسید. هر باری که بوی مردی را استشمام می‌کردم(عادتم بود) حالم بد می‌شد و حالت تهوع به من دست می‌داد. گوشه‌ای از چادرم را بر صورت و لب‌ها و بینی‌ام کشیدم. مسیر طولانی‌تری به خانه‌ام مانده بود و تنها من و راننده در موتر باقی مانده بودیم.

راننده مرد خوبی به نظر می‎رسید. دل به دریا زدم و از او خواستم که مرا کمی جلو تر پیاده کند، به خاطری که ناوقت شده بود، گفتم که چند افغانی بیشتر می‌پردازم. راننده اول قبول کرد؛ اما نارسیده به جایی که مدنظرم بود، گفت: از مه خو پیسه‌ی تیلم پوره نمی‌شه…! با این حرف او کمی خنده به لبم آورد. او می‌خواست پول بیشتری از من بگیرد. در صورتی که نزد من فقط بیست افغانی بود و یک مسیر دیگر را هم باید به موتر سوار می‌شدم.

ساعت: چهار دقیقه به هشت

از موتر پیاده شدم. هنگام دادن پول به راننده، او گفت: اگر نیست، خیر باشد. در دلم گفتم تا چند دقیقه پیش می‌خواستی از من پول بیشتر بگیری؛ اما دلم به این حرفش گرم شد، هر چند که فقط در حد یک تعارف بود، اما خوش‌حال شدم که انسانیت هنوز وجود دارد.

با عجله از آن‌جا دور شدم و به طرف ایستگاه موترهای بعدی حرکت کردم. آن زمان اصلا به فکر هیچ چیزی جز رسیدن به خانه نبودم.

ساعت: سه دقیقه به هشت

به ایستگاه موترهای بعدی رسیدم.

یک موتر در حال پر شدن بود. وقتی رسیدم دیدم در سِت پشت سر آن سه زن با یک مرد می‌خواهند بنشینند. شاید با هم خانواده بودند. مانده بودم که من کجا بنشینم. دیگر موتری هم نبود. در سِت‌های پیش رو هم مردان دیگری نشسته بودند.

همان مردی که می‌خواست کنار خانواده‌اش در ست پشت سر بنشیند، با دیدن من پس آمد و گفت که به جایش بنشینم. این بار دوم در آن شب بود که باز دلم خوش شد و با خود گفتم که این‌جا انسانیت هنوز جاری‌ست.

ساعت: یک دقیقه به هشت

موتر نزدیک خانه‌ی ما رسیده بود که به راننده گفتم توقف کند. وقتی موتر ایستاد شد. مانند پروانه‌ای که از سفر دور و پر خطری فارغ شده باشد، به طرف خانه پرواز کردم. کوچه‌ خیلی تاریک بود. در حال دویدن بودم، دیدم که آن طرف در آن تاریکی دو نفر نشسته بودند. آن‌ها را که دیدم، دیگر ندویدم و آهسته به راهم ادامه دادم.

کمی پیش‌تر رفتم تا دروازه‌ی خانه نمایان شد. با دیدن دروازه‌ی خانه تمام وجودم پر از آرامش شد و نفس عمیقی کشیدم.

دروازه‌ی خانه را تک‌تک زدم و باز یک نفس عمیقی کشیدم. تا این‌جا، همه چیز مثل یک چشم به‌هم‌زدن گذشته بود؛ اما واکنش خانوداه‌ام هنوز باقی مانده بود.

یکی از برادرانم در را باز کرد. با خوش‌رویی سلام کرد و داخل شدم. خیالم کمی راحت شد. وقتی داخل خانه رفتم، به مادرم سلام دادم، او هم جواب داد. واکنش خیلی جدی نداشت؛ فقط گفت که بار آخرم باشد که بعد از اذان مغرب به خانه برمی‌گردم….

این‌جا شب در بیرون بودن برای یک دختر خطر دارد. چقدر سخت است که تصویر قدم زدن در میان مردم شهر را باید فقط تا قبل از اذان مغرب، آن هم با نگرانی و ترس خیلی زیاد تجربه کنیم. این حق ما نبود؛ اما چه می‌شود کرد؟

***

ساعت: هشت

در اتاقم نشستم و هر لحظه به این فکر بودم که چقدر زود گذشت؛ اما ماجرایی بود که هر لحظه‌اش به من درس‌های زیادی آموخت و مهم‌تر از همه این امید را داد که: انسانیت هنوز هم در این‌جا جاری‌ست!

نویسنده: سحر نیکزاد

Share via
Copy link