تا وقتی هستیم قدر هم‌دیگر را بدانیم

Image

جمله‌ای است که می‌گویند وقتی یک دخترک نمی‌داند چرا آن را گفته است. شاید منظورش این باشد که کسی توجهش را جلب کند، به او محبت بورزد، چیزی بیاموزد، معنای بودن را برایش روشن کند و به هستی‌اش ارزش بدهد. فقط چند کلمه بگویید؛ کلماتی که زندگی و دنیای مرا معنا ببخشند. اگر من یا تو وجود نداشتیم، چه می‌شد؟ نه در آسمان، نه در زمین، نه در خلا، نه در فضا… هیچ کلمه‌ای نبود. نبودن کلمه، خود، نابودی است. نابودی‌ای که می‌توان آن را در زبان، در کلام و در ذهن نگه داشت و برای هیچ‌کسی بیان نکرد.

بسیاری اوقات، ما خود را تشویق می‌کنیم. همین تشویق، زبان ما را به حرکت وامی‌دارد. آن وقت می‌گوییم: نبودن من یعنی هیچ. یعنی دنیای تنگ، تاریک، بی‌ارزش و بی‌مزه، فقط یک زندگی خالی که در واقعیت وجود ندارد.

امروز که این یادداشت را می‌نویسم، دوشنبه است و من به یاد یکی از دوشنبه‌هایی افتادم که در صنف بودم. ما معمولاً در این روزها «لیکچر» یا گفت‌وگویی در صنف داریم. آن روز، موضوع این بود که باید یکی از خاطرات‌ خود را با دیگران در میان بگذاریم. اگر صادق باشم، آن روز برای من، هم‌صنفانم و حتی برای استادم، روز دردناکی بود. به‌ویژه برای یکی از دوستانم که خاطره‌ای تلخ را بازگو کرد.

بانو حیدری، نبود عزیزش را به خاطر آورد و آن را آنجا حکایت کرد. او از برادرش یاد کرد که در یکی از حوادث ترافیکی از دست داده بود. به یاد نام و خاطرات او، گلویش را بغض گرفت و اشک در چشمانش حلقه زد. باقی هم‌صنفان با دیدن چهره‌ی غمگینش احساساتی شدند. نبودن‌ها، کمبودها و خاطرات تلخ در ذهن همه زنده شد و برای من کاملاً قابل لمس بود.

«نبودن تو یعنی چه؟» ثریا نبود و از دست دادن دوستانش برایش بسیار دردناک بود. حادثه‌ی تلخ، همان انفجار انتحاری در مکتب سیدالشهدا، جان دوستانش را گرفته بود، دوستانی که در راه دانش تلاش می‌کردند و انتظار چنین حادثه‌ی سخت و ناگوار را نداشتند.

نرگس، دختری ۱۹ ساله، هنوز هم نمی‌تواند با تسلط بیگانه‌ها بر کشورش کنار بیاید. زیبایی‌هایی را که پیش‌تر می‌دید و از آن لذت می‌برد، حالا تنها جای خالی‌شان را احساس می‌کند. او آن زیبایی‌ها را گم کرده‌است.

نسرین عزیز، وقتی کتاب ریاضی یا دری‌ را باز می‌کند، دلش به درد می‌آید. به یاد جمعه‌ای می‌افتد که در کورس امتحان داشت. نمره‌ی عالی، امیدی به آینده و اعتمادی به قلم خودش داشت؛ اما آن روز، با انفجار کورس کاج، همه‌چیز در هم شکست؛ باز هم حمله‌ی انتحاری، باز هم در میدان آموزش و نابودی غنچه‌های تازه که برای شکوفا شدن امید فراوان داشتند.

نسرین آن روز خاطره‌اش را تعریف کرد و از روزهای خوبی گفت که با هم‌صنفانش سپری کرده بود. حالا اما، تنها جای خالی‌شان باقی مانده است. نبودنشان را احساس می‌کند و در نبود شان آهی دردناک می‌کشد.

چه خوب است که قدردان نعمت‌های خود باشیم و از داشته‌های‌ خود لذت ببریم. آخرین جمله‌ای که از بانو حیدری شنیدم و برایم بسیار آموزنده بود، این بود: «باید تا وقتی عزیزان‌ ما زنده‌اند، برای‌شان گل ببریم، نه وقتی که در مزار خوابیده‌اند و گلی که روی قبرشان گذاشته‌ایم نمی‌بینند…»

هنوز دیر نشده. حالا وقت آن است که قلم به دست بگیریم، کتاب‌های خود را باز کنیم و با صدای بلند بخوانیم. باید برگ‌های آرزوهای خود را ورق بزنیم، حتی اگر مثل برگ‌های پاییزی زرد شده باشند و با باد و نسیم خزانی این طرف و آن طرف بپرند.

در پایان، می‌خواهم بگویم: بیایید عزیزان‌ خود، دوستان‌ خود و دیگران را احترام کنیم، محبت بورزیم، به یادشان باشیم، قدرشان را بدانیم، حالشان را بپرسیم و برای شاد کردن آنها گاهی گلی، هدیه‌ای، لبخندی هدیه کنیم، تا وقتی زنده‌اند، تا وقتی که هنوز دیر نشده است.

نویسنده: سکینه نوری

Share via
Copy link