من به کشوری آمدم تا در اینجا دنبال رویاها و آرزوهای گمشدهام بگردم؛ اما حالا احساس میکنم که در اشتباه بودم. من آمدم که رویای خود را کامل کنم؛ ولی اینجا هیچ حسی برای من به عنوان یک دختر افغانستانی وجود ندارد.
همیشه به خودم میگفتم وقتی از افغانستان خارج شوم و به جای دیگری مهاجرت کنم، شاید در آنجا بهتر و زودتر به آرزوهایم برسم؛ اما حالا میفهمم که این بزرگترین اشتباه بود. درست میگویند، وقتی که مهاجرت میکنی، زندگیت از این رو به آن رو میشود؛ اما فکرش را نمیکردیم که ما را از رسیدن به رویای ما دور کند. اینجا برای پیدا کردن رویا هیچ فرصتی وجود ندارد.
من به سرزمینی آمدم که زندگی راحت و آسوده را تجربه کنم؛ اما بدتر از کشور خودم تحقیر، توهین و نادیده گرفته میشوم. به خاطر اینکه افغانستانی هستم، همیشه پس زده میشوم. وقتی که در کشور خود راحت پس زده میشویم، در کشورهای بیگانه بدتر پس زده میشویم. سرنوشت ما از همان اول معلوم بود که چگونه باید برایش بجنگیم که نجنگیدیم.
میدانید، ما به کشوری آمدیم که حتی نان خشک در نانوانواییها به افغانستانیها به اندازهی ضرورتشان نمیدهند و باید با همان مقدار که میخریم، بگذرانیم. واقعاً حس دلتنگی، زندگی را در اینجا هم برایم تلخ کرده و رویای برگشت به کشورم هم غیر ممکن به نظر میرسد.
در همین گیرودارها، با یک داستان کوتاه مواجه شدم که به این مضمون بود: در یکی از روزها، در روز شهادت بیبی فاطمه زهرا، در خیابان به مردم کباب نذر میدادند. باید در صف ایستاد میشدیم و طبق نوبت به مردم نذر برسد.. من ایستاده بودم و یک زن ایرانی پشت سرم ایستاده بود. به من گفت: «خانم، بیا تو برو در آخر صف.» من گفتم: «چرا من یک ساعت در اینجا ایستاده شدم و دوباره بروم آخر صف؟» او گفت: «به خاطر اینکه شما افغان هستید.»
او ادامه داد: «ما به هر جا میرویم، باید پشت سر شما افغانها ایستاده شویم، چرا به کشور ما آمدید و اینجا را اشغال کرده اید؟ برید به کشور خودتان، آمدید به کشور ما و کشور ما را کثیف کردید….»
من سکوت کردم، چون جز سکوت کردن چیزی برای گفتن نداشتم. سکوت بدترین جواب در مقابل بیعدالتی است. فقط نگاه کردم؛ ولی دلم آنقدر بد شد و آنقدر تحقیر شدم که گفتم خدایا، ما چه گناهی داریم که اینگونه با خشونت با ما رفتار میکنند و ما هیچ چیزی برای دفاع از خود نداریم؟
نمیدانم کیها باعث این همه بدبختی مردم افغانستان شدند. در هر جای دنیا به افغانها اجازهی ساختن، درس خواندن و پیشرفت میدهند؛ اما در کشوری که از اسلام داد میزنند، هیچ اهمیتی به انسانها نمیدهند. حتی اجازهی ساختن مسجد را نمیدهند. یکی از فامیلهایم برای اعتکاف به یکی از مساجد اینجا مراجعه کرد، اما در جوابش گفتند: «ما به افغانها اجازهی آمدن به این مسجد را نمیدهیم.»
وقتی که پای انسان حتی از خانه خدا گرفته شود به خاطر افغانستانی بودنش، دیگر چه توقعی از این کشور میتوان داشت؟ در کشور خود ما به جرم دختر بودن متهم هستیم و در کشورهای همسایه به جرم افغان بودن، توانیم از حقوق انسانی خود استفاده کنیم. نمیدانم چرا این همه هیاهو فقط برای ما هست؟
چرا برای کشور نجنگیدی؟ چرا اجازه دادی که هموطنانت اینگونه آواره شوند؟ تویی که از درد و بیچارگی هموطنانت میگویی، پس چرا نجاتشان نمیدهی؟ تویی که داد از بدرفتاری میزنی، پس چرا هیچ کاری برای بیرون کردن طالبان نمیکنید؟
اگر ما زنان اجازهی مبارزه علنی را داشتیم، باور کنید که میتوانستیم وطن را از دست آنها نجات دهیم. پس هیچکس برای بیرون شدن از این کشور به این در و آن در نمیزند و برای خوشبختی به پشت دروازههای همسایه نمیرود.
ما دختران که برای وطن و حق خود اینگونه میجنگیم واقعا جای افتخار است. ما خود را درباره میسازیم با همهی این سنگهایی که سر راه ما قرار دارد، ما مثل آن مورچههای هستیم که هر راه را برای پیدا کردن هدف خود هموار میسازیم. من مطمئنم که آخرش خیلی قشنگ میشود.
بنابراین، به نفع ما تمام خواهد شد و زندگی خوب و خوش را در راه موفقیت خود کسب میکنیم. ما که اینگونه سر سختانه تلاش میکنیم و برای خود و رویای خود میجنگیم، خوشبخت خواهی شد چون پشت هر کار سخت و دشوار آسودگیهای بی پایان خواهد بود.
نویسنده: صابره علیزاده