امسال هم نوروز آمد؛ اما نه با آن شور و شوقی که سالهای قبل در کابل تجربه میکردیم. نه با آن هیاهوی سرکهای پرجنبوجوش شهر نه با آن بوی نان تازهای که از نانوایی محلهیمان به مشام میرسید و نه با آن صفا و صمیمیتی که همراه با خانوادهام دور سفرهی هفتسین داشتیم. امسال نوروز برای من و فامیلم متفاوت است. ما اینجا هستیم، در شهری غریب دور از کابل، دور از زادگاه مان و دور از همهی آنچه که روزی نوروز را برایم خاص و معنادار میکرد.
سالهای گذشته نوروز در کابل برای من یک جشن واقعی بود. از هفتهها قبل مادرم شروع میکرد به آمادهسازی همهچیز در خانه؛ سبزه میکاشت، سفرهی هفتسین را میچید و خانه را تمیز و مرتب میکرد. من و خواهرم هم کمک میکردیم. یادم میآید که چقدر دوست داشتم در چیدن سفره شرکت کنم. آیینه، شمع، ماهی قرمز و همهی آنچه که نماد زندگی و تازگی بود، روی سفره قرار میگرفت. شب سال نو همه دور هم جمع میشدیم. پدرم دعای سال نو را میخواند و ما هم دستهایمان را به سوی آسمان بلند میکردیم و برای سالی پر از سلامتی و شادی دعا میکردیم. بعد هدیهها را رد و بدل میکردیم و من همیشه منتظر بودم ببینم چه چیزی برایم آوردهاند. حتی اگر هدیهام کوچک بود، همان لحظهی گرفتنش، احساس خوشبختی میکردم. پدرم همیشه مرا پول هدیه میداد؛ اما امسال هیچ پولی هدیه نگرفتهام، بخاطریکه زمانه تغییر کرده است و اقتصاد خانهی ما هم روبه کاهش است.
امسال همهچیز فرق کرده است. اینجا در این شهر غریب، نوروز فقط یک روز تقویمی است. نه سفرهی هفتسینی هست، نه سبزهای، نه شمعی، نه صدای خندهی کودکان، نه بوی عید و نه هم دورجمعی که برای سالهای آینده با هم آرزوهای نیک بکنیم. اینجا من تنها هستم دوستانم هم در کنارم نیستند تا با خاطراتی که مثل سایههای قدیمی دورم حلقه زدهاند، این قدر اذیت نشوم. اینجا نوروز برای من یک روز عادی است، روزی مثل بقیهی روزها. نه کسی هست که به من بگوید عیدت مبارک، نه کسی هست که هدیهای به من بدهد و نه هم من از کسی انتظار هدیه دارم. اینجا من تنها هستم، با قلب شکستهام و خاطراتی که هر سال در این روز دوباره زنده میشوند.
دلم برای کابل تنگ شده است. برای آن لحظههایی که همه دور هم جمع میشدیم و سال نو را جشن میگرفتیم. دلم برای مادرم تنگ شده است، برای دستهای گرمش که همیشه مرا نوازش میکرد. دلم برای پدرم تنگ شده است، برای آن نگاههای پر از غرورش که همیشه مرا به آیندهی روشن امیدوار میکرد. دلم برای خواهر و برادرم تنگ شده است، برای آن بازیها و شوخیهایی که همیشه خانه را پر از شادی میکرد.
اما در این تنهایی، یک چیز را فهمیدهام: نوروز، فقط یک روز تقویمی نیست. نوروز، جشن زندگی است، جشن امید و عشق، جشنی برای آرزوهای قشنگ برای خود و عزیزانی که دوستشان داریم. نوروز، یادآوری است که هر چقدر هم که دور باشیم، هر چقدر هم که تنها باشیم، هنوز دلیلی برای امید داریم. هنوز دلیلی برای زندگی داریم. هنوز دلیلی برای عشق داریم؛ این پیام روشن از نوروز برای همهی ماست.
شاید امسال، نوروز برایم مثل قبل نباشد. شاید امسال، سفرهی هفتسینی نچیدهام، شاید امسال، هدیهای نگرفتهام، شاید امسال، تنها هستم. اما هنوز قلبم میتپد، هنوز نفس میکشم، هنوز امید دارم. امید به روزی که دوباره به کابل برگردم، دوباره کنار خانوادهام باشم، دوباره نوروز را با تمام وجود جشن بگیرم.
پس این نوروز، هرچند دور از وطن، هرچند تنها، اما با قلب پر از امید، به آینده نگاه میکنم. به روزی که دوباره همهچیز خوب خواهد شد. به روزی که دوباره خانهام را خواهم دید، دوباره خانوادهام را در آغوش خواهم گرفت، دوباره نوروز را با تمام وجود جشن خواهم گرفت.
با تمام دلتنگیهایم نوروز را برای هموطنان خود در سراسر دنیا مبارک میگویم. حتی اگر تنها باشید. حتی اگر قلبهایتان شکسته باشد؛ نوروز، جشن زندگی، جشن امید و عشق است و من، با تمام وجودم، به این امید و عشق چسبیدهام.
نویسنده: پناه شریفی