در همین حال، وضعیت شوهرم هر روز بدتر میشد. درباره این موضوع با پدر، مادر و برادرانم صحبت کردم. آنها گفتند که باید عصمت را به کمپ ببرم تا در آنجا تحت درمان قرار گیرد. عصمت به مدت هفت ماه در کمپ معتادین بود و من و دخترانم این هفت ماه جدایی از پدر و شوهر را با سختیهای زیادی سپری کردیم. در تمام این مدت، به این امید بودم که روزی عصمت خوب شود و دوباره مانند روزهای اول با خوشی و شادمانی زندگی کنیم.
هنگامی که عصمت را از کمپ به خانه آوردند، احساس خوشحالی میکردم و امیدوار بودم که سیاهیهای زندگیام به پایان رسیده باشد. یک روز از او پرسیدم: «عصمت، آیا واقعاً دیگر مواد مصرف نمیکنی؟» و او با اطمینانی پاسخ داد: «نه، دیگر ترک کردهام.» از این پاسخ او بسیار خوشحال شدم؛ اما متأسفانه، این خوشحالی پایدار نبود.
یک روز دخترم را برای خرید نان به نانوایی فرستاده بودم و خودم مشغول پاککاری خانه بودم. در حین تمیز کردن، از زیر فرش، قرصهایی پیدا کردم که به نام «ترامادول» بود که به یکباره تمام امیدهایم به یأس تبدیل شد. یک پاکت قرص توانست دوباره زندگیام را نابود کند.
منتظر شب بودم تا وقتی شوهرم از بیرون آمد، عصبانیت و تنفر شدیدی نسبت به او احساس میکردم و نمیدانستم با این احساسات چه کنم. پاکت قرص را به طرف او پرتاب کردم و او از دیدن آن وحشت کرد. سرش را پایین آورد و من هم هر چیزی که در دلم بود، به او گفتم. سکوتش قلبم را به درد آورد و با نگاههای پشیمانیاش، تمام وجودم سوخت. شب تا صبح گریه کردم و در افکارم غرق شدم؛ افکار نابودی زندگیام، عصمت و آینده دخترانم مرا نابود میکرد.
با این همه، سرنوشت با من و عصمت بازی کرد. من که روزی عاشق و وابستهی او بودم و او که جز من و دخترانش هیچ چیز دیگری برایش مهم نبود؛ اما این عشق به نفرت و بیچارگی تبدیل شد. پس از آن شب، عصمت هرگز به خانه نیامد و روز به روز از همسایهها دزدی میکرد.
***
«بهار جان، تصور کن که هر وقت شوهرم از فامیل و همسایهها دزدی میکرد، من چقدر شرمنده میشدم و با خود میگفتم: «کاش زمین چاک شود و من در آن فرو بروم و هرگز بیرون نیایم.» اگر به خاطر دخترانم نبود، خودم را از این دنیا و سختیهایش خلاص میکردم. اکنون ۱۰ سال است که بدون عصمت زندگی میکنم و دخترانم نیز بدون پدر بزرگ میشوند. نمیدانم او مرده است یا زنده است.
هر بار که روز پدر میرسد، دخترانم با لحن و نگاههای بسیار غمگین میگویند: «مادر، کاش پدر ما هم بود تا برایش تحفهای بخریم و روز پدر را برایش جشن بگیریم.» ولی من جز گریه چیزی برایشان ندارم. بهار جان، بعد از رفتن عصمت، زندگی واقعا برایم سخت شده بود و چالشهایی را پشت سر گذاشتم که هیچکس جز خدا کمک نکرد.
دو سال است که از عصمت طلاق گرفتهام. مردان قوم به چشم بد به من نگاه میکنند و با حرفهای تلخی که از سوی مردم میشنوم، بیشتر ناراحت میشوم. شنیدن حرفهای زجرآور مانند: «چرا شوهر نمیکنی؟ تا کی به امید دو دختر زندگی میکنی؟ دختر که مال مردم است. تا کی باید در خانه پدر بمانی؟» باعث میشود که دلم به درد آید؛ اما باز هم نمیخواهم دخترانم که از محبت پدر محرومند، از محبت مادر نیز بیبهره بمانند. در این چند سال برای آنها هم پدر بودم و هم مادر.
بهار جان، این است زندگی من که با تمام سختیهایش ادامه دادهام. به همین خاطر میخواهم شهلا با یک مرد محترم ازدواج کند و سرنوشت او مانند من نشود.
از سختیهایی که کشیدهام چه بگویم، اما نمیخواستم به خاطر مشکلاتی که تجربه کردهام، شهلا تصمیم ناگفتهای بگیرد. بر او تاکید کردم: «نه، دخترم را به شوهر ندهید تا وقتی خودش نخواهد. بگذار تا خودش برای زندگیاش تصمیم بگیرد. او هنوز به سن ازدواج نرسیده است و نباید زندگیاش شبیه به من شود.»
مادر شهلا با تشکر از من که به او گوش داده و درکش کردم، گفت: «بهار جان، واقعاً از مشورت خوبت سپاسگزارم.» سپس خداحافظی کرد و رفت. پس از رفتنش، به این فکر افتادم که چقدر او سختی کشیده است. من پرده از راز او برداشتم و زندگیاش به من الهام بزرگی از شجاعت و استقامت داد. شجاعت مادری که به تنهایی با ناهنجاریهای زندگی دست و پنجه نرم میکند و استقامت او که او را از دیگران متمایز کرده است.
پس از رفتن مادر شهلا، تصمیم گرفتم ماجرای او را بنویسم. این روایت باید برای همهی آنها که زنان را قضاوت میکنند، روشن کند که زنان و مادران با چه سختیهایی به زندگی ادامه میدهند. مادر شهلا که با پشت سر گذاشتن تمام این سختیها به درس خواندن بازگشته، تلاش میکند؛ چون یک مادر شهلا نیست، بلکه هزاران مادر هستند که اینطور سختیها را تحمل کرده و بهدنبال روزی بهتر برای دخترانشان هستند تا بتوانند آزاد و با تصمیمات و خواستههای خود زندگی کنند.
در نهایت، زندگی من و مادر شهلا، پاسخی است به آنچه در زندگی زنان ایرانی و افغان میگذرد؛ جنگ و آرامش، جمع و جدایی و عشق و نفرت. تمام این تجربیات، حس انسانی و دیانت را در ما زنده نگه میدارد و ما را به سمت زندگی بهتر و شایستهتری رهنمون میسازد. این است داستانها، درس زندگی، و امید به فردای بهتر است.
نویسنده: بهار سلطانی