روزی روزگاری، دختری نهساله در هرات، کودکیاش را با شور و هیجان سپری میکرد. فصل خزان سال ۱۳۹۹ بود. برگها زرد شده بودند و همهجا غبارآلود بود. رنگ آسمان دلنشین و زیبا شده بود و پرندگان بر شاخههای درختان چهچهه میزدند. نسیم خنکی میوزید و بوی خاک نمخوردهی خاک در فضا پیچیده بود.
همهی سرگرمیهایش رفتن به صنف انگلیسی، مکتب و بازی با دوستانش بود. دختری پرانرژی بود که هنگام قدمزدن بیوقفه حرف میزد، میخندید و از رؤیاهایش میگفت. عاشق آواز خواندن بود؛ همیشه زیر لب زمزمه میکرد و با خودش تصور میکرد روزی صدایش در گوشهوکنار دنیا شنیده خواهد شد.
همیشه با ذکیه، دوست خواهرش، به صنف انگلیسی میرفت. در مسیر راه با هم حرف میزدند. دخترک از آرزویش برای آوازخوان شدن میگفت، از اینکه دلش میخواست صدایش را همه بشنوند. ذکیه در سطح عالی بود؛ اما دخترک تازه در سطح ابتدایی قرار داشت. گاهی از این بابت احساس کمبود میکرد؛ اما ذکیه با حرفهایش همیشه به او انگیزه میداد که ادامه بدهد.
آن روز هم مثل همیشه، با شور و شوق از خواب بیدار شد. صبحانهاش را خورد و همراه ذکیه راهی صنف شد. خیابانها شلوغ بود، دکانها باز و دستفروشان مشغول فروش اجناسشان بودند. به نظر میرسید همهچیز مثل همیشه است؛ اما هیچکس نمیدانست که این روز، پایانی متفاوت خواهد داشت.
پس از یک و نیم ساعت درس خواندن، صنف تعطیل شد و آنها به سمت خانه حرکت کردند. خیابانها مثل همیشه پر رفتوآمد بود. اما هنوز چند قدمی نرفته بودند که فضا تغییر کرد. مردم با وحشت میدویدند، چهرهها پریشان شده بود. صدای جیغ و گریه در هوا پیچید. دخترک ایستاد و با نگاهی پر از سؤال به ذکیه نگاه کرد.
با صدایی لرزان پرسید: «چی شده؟ چرا همه اینقدر نگراناند؟»
ذکیه چیزی نگفت، فقط دستش را محکمتر گرفت و قدمهایش را تندتر کرد. انگار نمیخواست حقیقت را به او بگوید؛ اما کنجکاوی دخترک بیشتر شد. قلبش به تپش افتاده بود. چیزی در حال رخدادن بود، چیزی که هنوز درکش نمیکرد.
وقتی به خیابان اصلی رسیدند، صحنهای که مقابلش بود، بیشتر شبیه کابوس بود تا واقعیت. مردان و زنان زخمی بر زمین افتاده بودند. بعضی را با مشقت داخل آمبولانس میگذاشتند؛ در حالی که قسمتهایی از بدنشان نبود. برخی تلاش میکردند برخیزند، اما توان نداشتند. دکانها تخریب شده بودند، شیشههای شکسته روی زمین پخش بود. دود و گردوغبار همهجا را فرا گرفته بود. و بوی خون… بوی خون همهجا پیچیده بود.
پاهایش دیگر توان حرکت نداشتند. این صحنه، چیزی نبود که بتواند باور کند. تا چند ساعت پیش، در همین خیابان قدم زده بود، اما حالا…!
ذکیه همچنان سکوت کرده بود؛ اما در نگاهش وحشت و غم موج میزد. دخترک احساس سرگیجه میکرد. آیا واقعاً بیدار بود یا درون یک خواب ترسناک گیر افتاده بود؟
چند دقیقه بعد، در میان جمعیت، دخترک خواهرش را دید. بدون لحظهای درنگ، با تمام سرعت دوید و خود را در آغوش او انداخت. اشکهایش بیوقفه میریخت. گویی میترسید او را از دست بدهد. صدای فریادها، آژیرهای آمبولانس، همهچیز در ذهنش محو و نامفهوم شده بود.
اما یک سؤال ذهنش را مشغول کرده بود: چرا صدای انفجار را نشنیده بود؟ مرکز آموزشیشان کمی دورتر بود؛ اما باز هم باید چیزی متوجه میشد.
آن روز گذشت، اما دیگر هیچچیز مثل قبل نشد. دخترک تا چند سال، آن آدم سابق نبود. شبها کابوس میدید، در خواب گریه میکرد. صحنههایی که دیده بود، در ذهنش تکرار میشدند. روزهای زیادی را با ترس و اضطراب سپری کرد.
آن دختر، مطهره نام داشت. حالا چهاردهساله است. دیگر در افغانستان نیست. همراه خانوادهاش به پاکستان مهاجرت کرده و پناهنده شدهاند؛ اما وطن، خیابانهای کودکیاش و دوستانی که دیگر در کنار او نیستند، همچنان در ذهنش زندهاند.
روزها تلاش میکند قویتر باشد و با چالشهای زندگی روبهرو شود؛ اما هنوز شبهایی هست که با قلبی تپنده و دستانی لرزان از خواب میپرد.
با این حال، چیزی را درک کرده است: «زندگی چقدر شکننده و غیرقابلپیشبینی است. شاید فردایی نباشد که به عزیزان خود بگوییم چقدر دوستشان داریم. شاید فرصتی برای خندیدن و مهربان بودن باقی نماند. جنگ، نهتنها ساختمانها را ویران میکند، بلکه روح کودکان را نیز زخمی میسازد؛ زخمهایی که هرگز از بین نمیروند.»
حالا که چهاردهساله شده است، میداند که آن روز، زندگیاش را برای همیشه تغییر داد. آن کودک بیخیال گذشته، دیگر وجود ندارد. حالا کسی است که ارزش امنیت، آرامش و حتی سادهترین لبخندها را میداند.
نویسنده: مطهره سلطانی