از 18 ثور 1400، روز حمله به مکتب سیدالشهدار در غرب کابل، چهار سال گذشته است. دقیقاً چهار سال از آن حادثهی خونین، همان روزی که من و صدها دختر دیگر، دوستان، آشنایان و همصنفیهای خود را برای همیشه از دست دادیم، میگذرد.
اگر هزاران سال دیگر هم بگذرد، من هرگز آن روز را از یاد نخواهم برد.
روزی گرم و بهاری بود. تازه آغاز سال ۱۴۰۰ بود و حدود یک ماه از آغاز سال تعلیمی میگذشت. ما خوشحال بودیم که طبق تقسیم اوقات، سال تعلیمی را با دستاوردهای زیاد به پایان میرسانیم؛ اما آن هدف و برنامهای که برای آن چیده بودیم، ناتمام ماند.
روزها بهروال عادی میگذشت. دانشآموزان با چهرههای پرامید، خانههای خود را به قصد مکتب ترک میکردند. با لبخند، راهی مکتب میشدند و به فردای بهتر میاندیشیدند.
آن روز هم، هوا گرم و آفتابی بود. کوچهها و خیابانهای دشتبرچی با رفتوآمد دانشآموزان، خندهها و شوخیهای دختران حال و هوایی دیگر داشت. گویا این منطقه فقط با حضور آنها رنگ میگرفت و امید تزریق میکرد.
برخی از دختران کتاب در دست، راه مکتب را طی میکردند، برخی دیگر با شوخی و خوشگذرانی راهی میشدند، بیخبر از آنکه آن روز، آخرین روز تعلیمیشان خواهد بود. آنها فقط همان روز اجازه داشتند لبخند بزنند، درس بخوانند و نفس بکشند. همان روز، روزی بود که مادران و پدران آخرین فرصت دیدار فرزندانشان را یافتند.
بسیاری از دانشآموزان، گرسنه و تشنه، با شوق یادگیری راهی مکتب شده بودند تا از لحظهلحظهی زندگی بهره ببرند. برخی دیگر، آخرین گرمای آغوش پدران و مادرانشان را تجربه کردند.
زنگ مکتب به صدا درآمد. همه با شور و شوق وارد حویلی مکتب شدند و طبق معمول، صف بستند تا دعای صبحگاهی و سرود ملی بخوانند. پس از آن، به صنفهای درسی خود رفتند. استادان وارد صنفها شدند و درس را آغاز کردند. دانشآموزان برای آخرین بار، کتابها و کتابچههایشان را گشودند.
هرکدام رویایی در سر داشتند: یکی میخواست داکتر شود، دیگری معلم یا انجینیر. آنها با امید به آیندهی روشن در صنفهایشان حاضر میشدند؛ اما دشمنان علم و آگاهی، آن روز، تمام رویاها و آرزوهایشان را به باد فنا دادند.
ساعت حدود چهار بعد از ظهر، زمان رخصتی دانشآموزان دختر بود. آنها با شنیدن زنگ رخصتی، آمادهی رفتن به خانه شدند؛ اما هرگز به خانه نرسیدند. در ذهنشان شوق رسیدن به هدف موج میزد؛ اما زنگ رخصتی برایشان زنگ مرگ بود.
لحظهای که خواستند از دروازهی حویلی مکتب بیرون شوند، انفجاری مهیب تمام دشتبرچی را لرزاند. گویا همهچیز ناگهان نابود شد و از بین رفت.
دختران دانشآموز، آماج ترور هدفمندانه شدند. دشمنان دانایی به هدفشان رسیدند. صدای تعدادی از دختران این مکتب برای همیشه خاموش شد.
دشتبرچی آن روز شاهد سه انفجار پیاپی بود. هزاران دانشآموز دختر در خون غلتیدند. دیوارهای مکتب، حویلی، کوچهها، همه خونین شد. فضای مکتب به ماتم و عزا بدل شد.
دانشآموزان دیگر نفس نمیکشیدند. آن صحنهها هرگز از ذهنم پاک نمیشوند: پیکرهای بیجانشان در گوشه و کنار افتاده بود. دستهایی بیتن، تنهایی بیدست و پا. کف خیابانها پر از خون، کفشهایی بیصاحب، کتابچههایی آغشته به خون بود.
فضای دشتبرچی پر از دود و سیاهی بود، آنچنان که حتی دیدن اطراف حادثه دشوار بود. نالهها و گریهها از هر طرف به گوش میرسید.
نوشتن دربارهی آن لحظهها برایم دشوار است. سخت است بگویم دوستان و همصنفیهایم را از دست دادم؛ اما نوشتن وظیفهی من است، وظیفهای که باید آن روز را در حافظهی تاریخ ثبت کند و نگذارد فراموش شود.
مدتها آن حادثه برایم به کابوسی وحشتناک تبدیل شده بود. هنوز که به یاد میآورم، گلویم میگیرد و اشک بیاختیار میریزد. آن دختران برای همیشه با ما خداحافظی کردند. در پنج دقیقه، جای خندههایشان را صدای انفجار گرفت.
آن روز، وحشتناکترین و دردناکترین روز تاریخ کشورم بود. گریهها و نالههای مادران و پدرانی را که در کوچههای دشتبرچی، به دنبال تکههای لباس فرزندانشان میگشتند، فراموش نمیکنم. پدرانی که تن بیجان دختران کوچکشان را با دستان لرزان به خاک سپردند، هنوز داغشان تازه است.
آن دانشآموزان هیچ گناهی نداشتند؛ شاید تنها گناهشان درسخواندن، هزاره بودنشان یا دختر بودنشان بود. پیش از آن و بعد از آن نیز، دشتبرچی بارها قربانی انفجار و انتحار هدفمند شده است.
متأسفانه پس از آن حادثه، هیچ گروهی مسوولیت آن را بر عهده نگرفت. حتی دولت هم تحقیقاتی جدی انجام نداد، تنها نظارهگر ماند و به درد و نالهی مردم بیتوجهی کرد.
من امروز مینویسم تا کنار خانوادههای شهدا بایستم؛ صدای دخترانی باشم که جانهای شیرینشان را از دست دادند. مینویسم تا صدای نرگس، فاطمه، سارا و هزاران دختر دیگر خاموش نماند. من ادامهی رویاهای آنها هستم. اگرچه تاریخ رسمی کشور شاید آن روز را فراموش کرده باشد؛ اما من میدانم که باید صدای دخترانی که دیگر فریاد نمیزنند بمانم.
۱۸ ثور فقط یک تاریخ نیست؛ یادآور زخمی است که تا ابد بر پیکر افغانستان خواهد ماند. یادآور شجاعت و دلیری دخترانی است که با کتاب و قلم به میدان آمدند و بیآنکه خود بدانند، قهرمان ماندند.
من و ما تا زمانی که زنده هستیم، مینویسیم و میخوانیم تا دنیا بداند: دختران مکتب سیدالشهدا بیصدا رفتند؛ اما اثرشان هنوز باقی است.
نویسنده: نرگس نوری