میگویند شکست خوردن درد دارد؛ اما هیچکس از دردی که قبل از شکست خوردن میکشد، چیزی نمیگوید. هیچکس از زخمهایی که هنوز التیام نیافته، از اشکهایی که شبانه روی بالش خشک میشوند و از فریادهایی که در گلو خفه میماند، حرفی نمیزند. هیچکس از دختری نمیگوید که هر روز برای زنده ماندن، برای دیده شدن، برای شنیده شدن، برای تحصیل، برای رویاهایش میجنگد. هیچکس از دختران افغانستان نمیگوید…؛ اما من میگویم.
من دختری از افغانستانم، دختری که زیر آسمانی پر از درد و تبعیض به دنیا آمده، دختری که اولین کلمهای که شنید، “نباید” بود. “نباید حرف بزنی، نباید بیرون بروی، نباید بلند بخندی، نباید رویا ببافی.” دختری که قبل از آنکه الفبای زبانش را بیاموزد، الفبای ترس را یاد گرفت.
میدانی ترس چیست؟ ترس، قدم زدن در کوچههایی است که نگاههای سنگین تعقیبت میکنند. ترس، روزی است که کتابهایت را از دستت میگیرند و به زمین میکوبند. ترس، لحظهای است که نامت را از لیست مکتب خط میزنند، نه به خاطر نمرههایت، بلکه به خاطر جنسیتی که با آن به دنیا آمدهای.
دختر بودن در افغانستان یعنی جنگیدن با تمام قوانینی که برایت ساختهاند. قوانینی که میگویند “دختر باید در خانه بماند”، “دختر باید فرمانبردار باشد”، “دختر نباید بزرگ فکر کند.” اما من این قوانین را نمیپذیرم. من دخترم؛ اما نه آنطور که آنها میخواهند. من دختریام که زخم خورده؛ اما هنوز ایستادهام.
روزی که دروازههای مکتب را بستند، انگار دروازههای امید را هم بستند. روزی که قلمها را از دست ما گرفتند، انگار گلوی ریاهایمان را بریدند. اما مگر میشود جلوی نور را گرفت؟ مگر میشود رود را از جاری شدن بازداشت؟
من و امثال من، در اتاقهای تاریک، با نوری که از شکاف پنجرهها عبور میکرد، درس خواندیم. در زیرزمینها، در سکوتی که فقط صدای ورق زدن کتابها در آن شنیده میشد، یاد گرفتیم. ما در قلب شهری که ما را نمیخواست، با چشمانی پر از امید به آینده نگاه کردیم.
گاهی از خودم میپرسم، مگر ما چه کردهایم که اینگونه با ما میجنگند؟ مگر جرم ما چیست که کتابهای ما را میسوزانند؟ مگر صدای ما چه دارد که میخواهند خاموشش کنند؟ و بعد، جواب را در آیینه میبینم… ما ترسناک هستیم، نه به خاطر ضعف خود، بلکه به خاطر قدرتی که در قلب ما شعله میکشد.
قدرت دختری که هرگز تسلیم نشد. دختری که با چادری که بر سر داشت، کتابهایش را پنهان کرد و از کوچههایی گذشت که پر از خطر بود. دختری که در تاریکی شب، روی تکهی کاغذ، مسألههای ریاضی را حل کرد. دختری که هنوز هم مینویسد، هنوز هم میخواند، هنوز هم میجنگد.
گاهی مینشینم و به روزهایی فکر میکنم که شاید روزی بیایند… روزی که درهای بسته، دوباره باز شوند. روزی که دستان ما، دستانی را بگیرند که هنوز در تاریکی ماندهاند. روزی که دیگر نیازی نباشد فریاد بزنیم که “ما هم انسانیم.”
اما تا آن روز، من همچنان مینویسم. همچنان درس میخوانم. همچنان مبارزه میکنم. شاید زخمهایم بهبود نیابند، شاید راهی که میروم پر از سنگ و خار باشد؛ اما من دختری از افغانستانم، و دختر افغانستان هرگز از زخمهایش نمیهراسد. ما سقوط میکنیم؛ اما برمیخیزیم. ما میگرییم؛ اما نمیشکنیم. ما زخم خوردهایم، اما هنوز ایستادهایم.
ایستادهایم در میان طوفانی که میخواهد ما را در هم بشکند. ایستادهایم، هرچند زمین زیر پای ما لرزان است، هرچند آسمان بالای سر ما گرفته و تاریک است. ایستادهایم، نه به خاطر اینکه درد را احساس نکردهایم، بلکه به خاطر اینکه یاد گرفتهایم با همین زخمها راه برویم، نفس بکشیم، و ادامه دهیم.
ایستادهایم، چون مادران ما در گوش ما زمزمه کردهاند که تسلیم شدن، پایان ماست. چون خواهران ما با نگاههای پر از امیدشان به ما فهماندهاند که اگر ما بمانیم، آنها هم میمانند. چون دخترانی که بعد از ما خواهند آمد، باید راهی برای عبور داشته باشند، راهی که ما با خون و اشکمان ساختهایم.
ما ایستادهایم، حتی اگر به هر طرف که نگاه کنیم، دیوارهایی بلند ببینیم. حتی اگر صدای ما در گلو خفه شود، حتی اگر نگذارند دست ما به نور برسد. ما ایستادهایم، چون میدانیم تاریخ، ما را فراموش نخواهد کرد. دنیا شاید چشمانش را ببندد، شاید گوشهایش را بگیرد؛ اما صدای ما از میان این خاموشی هم عبور خواهد کرد.
ما ایستادهایم، چون رویاهای ما هنوز زندهاند، چون امید ما هنوز نفس میکشد. هرچند راه سخت است، هرچند پاهای ما زخمی است، هرچند شانههای ما از بار درد خم شده؛ اما هنوز چراغی در قلب ما روشن است. چراغی که با هر تندبادی که میوزد، لرزان میشود اما خاموش نه.
میگویند دختر افغانستان باید سر خم کند، باید دست از مبارزه بردارد، باید فراموش کند که روزی کتاب در دست داشته، روزی رویاهایش را بلند بلند گفته، روزی به آسمان نگاه کرده و آرزو کرده است؛ اما نمیدانند که این دختر، فراموش نمیکند. زخمهایش را میبیند، دردهایش را لمس میکند، اشکهایش را پاک میکند و دوباره به راه میافتد.
ما زخم خوردهایم؛ اما هنوز ایستادهایم… و تا وقتی که حتی یکی از ما باقی بماند، این ایستادگی ادامه خواهد داشت.
نویسنده: بهار ابراهیمی