دخترِ کوچی

Image

با آمدن زمستان و این فصل قشنگ، پربرف و بارانی که زمین را به عروس دل‌ها تبدیل کرده است، مشکلاتم چندین برابر شده‌اند. مشکلاتی که پیش از این کمتر به چشم می‌آمد، اکنون با آمدن این فصل، زنده شده‌ و سختی‌های زندگی را بیشتر کرده‌اند.

هوا سرد است. همه خانه‌های‌شان را با ذغال سنگ گرم کرده‌اند. آلودگی هوا آن‌قدر زیاد است که بیرون رفتن برایم خوشایند نیست. صبح‌ها وقتی به کورس می‌روم، خودم را خوب می‌پوشانم، لباس گرم می‌پوشم و هر کاری می‌کنم تا دود اذیتم نکند. مثل همیشه از خانه بیرون شدم. کتاب‌هایم را زیر بغلم گرفتم و با خودم خلاصه‌ی درس را مرور می‌کردم. وقتی به کوچه‌های گِلی رسیدم، با احتیاط قدم گذاشتم تا گلی نشوم یا پایم نلغزد و لباسم کثیف نشود.

چشمم به دخترانی افتاد که وضعیت‌شان اصلاً خوب نبود؛ نامنظم و نامرتب بودند. لباس‌های کهنه و چروکیده به تن داشتند و خودشان هم ضرورت جدی به رسیدگی‌های بهداشتی داشتند. اما نقش و دیزاین لباس‌های‌شان مجلل و خاص بودند. بنابراین، دخترانی که من دیدم، مربوط به گروه خاصی از مردم در کشور ما می‌شدند که اصطلاحا آنان را «کوچی» می‌گویند. واقعاً از دیدن وضعیت‌شان خیلی ناراحت شدم. موهایی درهم‌وبرهم، موزه‌های پلاستیکی و گل‌آلود در پاهای‌شان بودند.

می‌دانید چه می‌کردند؟ با جمع کردن زباله و پلاستیک از روی جاده و پس‌کوچه‌های شهر که شدیدا آلوده و کثیف است مصروف بودند. پلاستیک‌ها را در دستان‌شان گرفته بودند و با انگیزه‌ی زیاد جمع می‌کردند. اگر حدسم درست باشد، شاید دوازده یا سیزده ساله بودند، شاید هم کمی بیشتر یا کمتر که با علاقه و انگیزه‌ی خاص مصروف جمع کردن پلاستیک و اشیای دیگر از جاده‌ها و یا اشغال‌دانی‌ها بودند.

به‌خاطر حس دخترانه‌ای که دارم و هرگز نخواستم و نمی‌خواهم کسی را فقط به‌خاطر دختر بودنش قضاوت کنم، با دلی پر نگاه‌شان می‌کردم. من هم دختر هستم، آنان هم دختر‌اند. هردوی ما اسیر شده‌ایم؛ من اسیر جامعه‌ام، اما او اسیر ذهنیت عقب‌مانده‌ای است که بر او تحمیل شده است.

خطاب به تو، ای دختر کوچی:

تو نمی‌خواهی روی چوکی دانش‌آموزی بنشینی؟ 

نمی‌خواهی لذت رفتن به مکتب را تجربه کنی؟ 

چرا، واقعاً چرا آن روز خواهرانت به‌جای این‌که کتاب درسی در دست داشته باشند، با پلاستیک‌ها در کوچه‌ها زباله جمع می‌کردند؟ چرا به‌جای آمدن با من به طرف کورس، مجبور به انجام چنین کاری بودند؟ 

سؤال من این‌جاست: چرا آن‌ها از آموزش و فرهنگ سالم زندگی دوراند، چرا به‌جای برچسب‌زدن، فرهنگ و آموزش به آنها یاد داده نمی‌شود؟

دختران کوچی هم نیاز دارند لباس‌های تمیز و منظم بپوشند، همان‌طور که من می‌پوشم. آن‌ها هم باید اگر نمی‌توانند مکتب بروند، حداقل کورس بروند. چرا وظیفه‌ی شان را «جمع کردن زباله» تعریف کرده‌اند، مگر آنان ارزش درس خواندن و یادگرفتن را ندارند؟

آن‌ها باید به آینده‌ی‌شان فکر کنند، استرس قبل از امتحان و لذت گرفتن نمره‌ی عالی را تجربه کنند.

وقتی به آن‌ها فکر می‌کنم، احساس می‌کنم در سنی هستند که باید قلم با پای خودشان برایشان برقصد و از آن‌ها استقبال کند؛ اما آینده‌ی‌شان تاریک‌تر از آن است که بتوان تصور کرد. در هوای ابری و بارانی، به‌جای این‌که در کنار خانواده باشند و خاطرات شیرین بسازند، در کوچه‌ها دنبال زباله می‌گردند و روز شان را این گونه شام می‌کنند.

وقتی به چهره‌های‌شان نگاه می‌کنم، حس می‌کنم مظلوم‌ترین دختران همین‌ها هستند. آن‌ها نمی‌دانند آینده چیست، رؤیا چیست، معنای زندگی چیست.

آن‌ها چیزی از مدرن‌بودن نمی‌فهمند، از علم و اکتشافات هیچ نمی‌دانند. دغدغه‌ی‌شان فقط این است که کدام کوچه زباله‌ی بیشتری دارد و آنها می‌توانند شب به دست پر به خانه – اگر خانه‌ای داشته باشند- برگردند.

بعد از دیدن آن‌ها، احساس کردم شانه‌هایم زیر بار سنگینی خم شده‌ است. ما باید آن‌ها را کمک کنیم. آنها هم حق دارند، حق دارند مثل من لباس منظم بپوشند، حق دارند برای آینده‌ی‌شان بجنگند، حق دارند بنویسند و نویسنده شوند، حق دارند برای خودشان مکتب داشته باشند.

بیایید دست‌به‌دست هم بدهیم و به دختران سرزمین‌ خود کمک کنیم. نگذاریم گروهی از دختران وطن ما از مدنیت، تمدن و پیشرفت دور باشند.

دختران و زنان سرزمینم، اگر بخواهیم رهبر باشیم، نباید ضعیف‌ترین عضو جامعه‌ی ما بی‌پناه بماند، همانند دخترانی که زندگی‌شان تنها به مهاجرت و سختی و بدبختی در کوه و صحرا خلاصه شده است.

این‌جا مسئولیت ماست که از حس قشنگ دخترانه‌ی خود استفاده کنیم و آن‌ها را از سیاه‌چال‌های زندگی نجات بدهیم. همه‌ی ما دختران، حق داریم خوشبخت باشیم، حق داریم تحصیل کنیم.

از آن روز به بعد، دیگر تنها آرزوی خودم را دنبال نمی‌کنم، بلکه آرزوهای بزرگ‌تر دارم. آرزو دارم دخترانی که مصروف  کارهای شاقه در بازار اند، کمک کنم تا درس بخوانند، قلم به‌دست بگیرند و زندگی‌شان را با دستان خودشان ترسیم کنند.

بیایید کنار هم باشیم، این قشنگ‌تر است!

نویسنده: بی‌نظیر رضایی

Share via
Copy link