دختری که خواسته‌هایش ناتمام ماند

Image

زندگی همیشه پر از لحظه‌های شیرین و تلخ است. بعضی روزها با شوق و ذوق فراوان به‌سوی آینده قدم می‌گذاریم؛ اما بعضی وقت‌های دیگر با موانعی روبه‌رو می‌شویم که از درون و بیرون بر ما فشار وارد می‌کنند و توانای تحمل و استقامت ما را می‌سنجد.

«آرزو» یکی از بهترین دوستانم بود. او از آن دسته دخترانی بود که همیشه برای یادگیری و بهتر شدن در زندگی تلاش می‌کرد. وقتی در مکتب حضور داشت، هیچ‌چیز نمی‌توانست مانع درس خواندنش شود. شب‌های طولانی را تا صبح در کنار کتاب‌هایش می‌نشست و می‌کوشید تا بهترین نتیجه را به‌دست بیاورد. همیشه به من می‌گفت: «درس خواندن مهم‌ترین کاری‌ست که می‌توانیم در زندگی انجام بدهیم.»

اما روزگار به گونه‌ی دیگر رقم خورد؛ طوری که هیچ‌کدام ما توقع آن را نداشتیم. روزی که مکتب تعطیل شد، آرزو خانه‌نشین شد. آن روزها نه خبری از مکتب بود و نه از درس و کتاب. آرزویی که همیشه در تلاش برای پیشرفت بود، حالا احساس می‌کرد که همه چیز برای دختران متوقف شده است. دو سال از آن زمان گذشت و او در این مدت زندگی‌اش را ادامه داد؛ اما چیزی در درونش می‌جوشید که او را به‌سوی تحصیل دوباره سوق می‌داد.

تا این‌که یک روز برایش خبر دادم که تایم‌های تقویتی در مکتب آغاز شده‌است. آرزو که همیشه به‌دنبال فرصتی برای ادامه‌ی تحصیل بود، با شوق فراوان گفت: «حتماً می‌آیم! می‌خواهم دوباره درس بخوانم و به جایی برسم.» من هم که خوشحال شده بودم، گفتم: «بله، این فرصت خوبی‌ست!»

آرزو به مکتب آمد؛ اما فقط یک هفته گذشت که ناگهان دوباره همه‌چیز تغییر کرد. به من گفت: «دیگر نمی‌توانم بیایم. خانواده‌ام اجازه نمی‌دهند. پدر و مادرم می‌گویند دختر باید در خانه بماند، باید کارخانه یاد بگیرد، خانه‌داری کند و به فکر زندگی باشد. آن‌ها می‌گویند دختر باید کارهای خانه را انجام بدهد، نه این‌که دنبال درس باشد.»

این حرف‌ها از زبان آرزو مرا به‌شدت ناراحت کرد. چطور ممکن بود خانواده‌اش او را از ادامه‌ی تحصیل باز بدارند؟ چرا خانواده‌ای که همیشه آرزوی موفقیت فرزندشان را داشتند، حالا نمی‌گذاشتند که او به رؤیاهایش برسد؟

آرزو گفت که در خانه سر و صدا و فشار زیادی وجود دارد. هر روز وقتی می‌خواست از خانه بیرون شود، پدر و مادرش او را تحت فشار می‌گذاشتند و می‌گفتند که باید در خانه بماند. او مجبور شده بود میان درس و خانه یکی را انتخاب کند. در حالی‌که هنوز رؤیای بزرگی در دل داشت؛ اما شرایط او را مجبور کرده بود که از رسیدن به رویاهایش دست بکشد.

روزها و شب‌ها گذشت و دیگر آرزو را در مکتب ندیدم. خانه‌نشینی و دلسردی در دلش ریشه دوانده بود. این وضعیت برای من خیلی سخت و ناراحت‌کننده بود. چرا باید دختری که همیشه به‌دنبال رشد و پیشرفت بود، از درس خواندن محروم می‌شد؟ چرا باید او را مجبور می‌کردند که فقط در خانه بماند و به کارهای خانه بپردازد؟

در نهایت باید بگویم که هر انسانی حق دارد به رؤیاهای خود برسد، چه دختر باشد و چه پسر. هیچ‌کس نباید از ادامه‌ی تحصیل یا پیشرفت در زندگی باز داشته شود. باید فرهنگ و دیدگاه‌ها تغییر کنند تا به همه‌ی انسان‌ها فرصت برابر برای تحقق رویاهای‌شان داده شود.

نویسنده: فاطمه یعقوبی

Share via
Copy link