روز جمعه، روزی تقریباً پُربرنامه و با مصروفیتهای متفاوت برایم بود. صبح زود از خانهی کاکایم برگشتم تا کارهای خانه را انجام بدهم. وقتی که رسیدم، دیدم همه در خواب عمیق بودند. چون روز جمعه و رخصتی بود، برادرهایم، پدرم و خواهرانم خواب بودند. در روزهای هفته معمولاً بعد از نماز صبح دیگر نمیخوابیم؛ اما روزهای جمعه برای رفع خستگی، اعضای خانواده استراحت میکنند.
همینکه وارد خانهی قشنگم شدم، دیدم همه در خواب شیرین صبحگاهیاند. دلم نمیخواست کسی را از خواب بیدار کنم، ولی چارهای نبود. ساعت هشت صبح بود و باید اتاقها را جارو میکردم.
وقتی خانهام پاک و منظم نباشد، یک حس بدی پیدا میکنم؛ طوری که احساس میکنم تمام کارهای خانه روی شانههایم سنگینی میکند. اما وقتی خانه را کاملاً پاک و مرتب میکنم، حس زیبایی از آرامش و خوشبختی در وجودم جریان پیدا میکند.
بالاخره همه را از خواب بیدار کردم؛ هرچند با کمی جنجال! همهی ما میدانیم خواب دم صبح چقدر شیرین است و دل آدم نمیشود بیدار شود، اما رسیدن به هدفها و داشتن روزی منظم، شیرینتر از خواب صبحگاهیست.
بعد از آن، مادرم چای صبح را آماده کرد و با همهی اعضای خانواده نوش جان کردیم. بعد هرکس دنبال برنامهی روز جمعهی خودش رفت. من هم تا ساعت ده بجه، کارهای خانه را تمام کردم و آماده شدم برای چکر رفتن. مدت زیادی بود که با دوستانم جایی نرفته بودیم. تصمیم داشتیم به زیارت سخی جان برویم. ساعت یازده، همه در خانهی ما جمع شدند و سپس بهسوی مقصد حرکت کردیم.
من، خواهر جانم و دو دختر کاکایم که دوستان بسیار خوبی هم هستند، باهم بودیم. هنوز ساعت 12 نشده بود که به زیارت سخی رسیدیم. خیلی خوش گذشت، حالوهوای ما تغییر کرد و حس قشنگی داشتیم. نان چاشت را همانجا خوردیم.
همانجا، در نزدیکی زیارت بودیم که یک موتر جنازه از کنار ما گذشت؛ اما داخلش کسی نبود. تقریباً یک ساعت گذشت که جنازه رسید. اولش نفهمیدم که وفاتیافته کیست؛ اما بعد خبر شدم که قهرمان ما، علیرضا آساهی، چشم از جهان فانی بسته است. علت فوتش حملهی قلبی یا عصبی گفته شده بود؛ دقیق یادم نیست. خانوادهاش او را به شفاخانه برده بودند؛ ولی متأسفانه داکتران نتوانسته بودند نجاتش دهند. با آنهمه تلاش، دیگر دیر شده بود و او از این دنیا رفته بود.
واقعاً جای تأسف زیاد داشت؛ چون او یکی از قهرمانان قوم هزاره بود که هیچ حمایتی سیاسی و مالی نداشت. خودش، با زحمت و تلاشهای بیوقفهاش، به این جایگاه رسیده بود؛ اما حالا دیگر در میان ما نیست.
قرار بود جمعهی خوبی داشته باشیم؛ اما وقتی این خبر را شنیدم، بسیار ناراحت شدم. واقعاً دلم برایش سوخت. او جوان بود و هنوز وقت رفتنش نبود! در افغانستان، هرکسی که به موفقیتی برسد، زنده نمیماند. چرا؟ واقعاً چرا، نمیدانم؟
در همان لحظه، دختر کاکایم یکی از خاطرات تلخش را برایم تعریف کرد. من زیاد آقای آساهی را نمیشناختم و فقط از قهرمانیهایش شنیده بودم؛ اما از این چکر، درس بزرگی گرفتم. فهمیدم که انسان بدون داشتن امکانات هم میتواند به هدفش برسد، فقط کافیست طرز فکر و عملکرد خود را نسبت به زندگی تغییر بدهد.
او گفت زمانیکه علیرضا آساهی برای مسابقات بینالمللی تمرین میکرد، بدنش به پروتئین نیاز داشت تا قوی شود و بتواند در مسابقه برنده شود؛ اما او پول نداشت تا برای خودش یک کارتن تخممرغ یا گوشت مرغ بخرد. بدن یک ورزشکار واقعاً به مواد غذایی پروتئینی نیاز دارد.
رفته بود دکان و از قیمت یک کارتن تخممرغ پرسیده بود. دکاندار گفته بود که ۱۲۰۰ افغانیست. آقای آساهی به او گفته بود: «حداقل صد یا دوصد افغانی ارزانتر بده، من قول میدهم که قهرمانتان شوم و جایزهی بینالمللی را برای افغانستان بگیرم.» اما دکاندار قبول نکرده بود و او هم ناچار شده بود چیزی نخرد. وقتی پول نباشد، دیگر چیزی هم نمیتوان خرید، بهویژه در دنیای ظالم امروز.
افسوس که کسی کمکش نکرد. با این حال، آفرین به او؛ او واقعاً یک قهرمان واقعیست. اولین کسیست که از افغانستان جایزهی بینالمللی ورزش فِتنس یا بدنسازی را گرفته. همهی ما باید او را الگوی خود قرار بدهیم؛ به این معنا که هیچ مشکلی نمیتواند مانع پیشرفت و رسیدن ما به هدف شود.
روحش شاد و نام و یادش همیشه در قلبها ماندگار باد!
در نتیجه، از این واقعه آموختم: اگر کسی بخواهد کاری را انجام بدهد، هیچکس نمیتواند مانعش شود؛ اما اگر کسی نخواهد کاری را انجام بدهد، هیچکس نمیتواند وادارش کند؛ چون خودش نمیخواهد.
بیایید دیگر دنبال بهانه برای عدم پیشرفت و نرسیدن به هدفهای خود نباشیم. تلاش کنیم و تلاش کنیم تا به موفقیت برسیم.
نویسنده: زهرا محمدی