دل‌تنگی‌های یک دختر برای پدرش

Image

صبح زود از خواب بیدار شدم و با قلبی پر از محبت به سوی نماز رفتم. بعد از خواندن نماز، دوباره به رختخواب برگشتم و چشم‌هایم را بستم تا دوباره بخوابم. خوابم برد تا زمانی که احساس کردم از جایی پرت می‌شوم و با وحشت از خواب بیدار شدم. ساعت را نگاه کردم، 7 شده بود. می‌خواستم بلند شوم؛ اما دست‌وپایم هیچ میلی به حرکت نداشت. فقط می‌خواست در گرمای رخت‌خواب بماند. ولی ذهنم مدام تکرار می‌کرد: «برخیز! تنبلی را کنار بگذار. این چه وضعی است؟ افسرده که نیستی، پس چرا این‌قدر به خواب علاقه داری؟»

این جدال ذهنی را حدود سه دقیقه در حالت نیمه‌خواب با خودم داشتم، تا اینکه بالاخره از جایم بلند شدم. صبحانه را آماده کردم و با خواهرانم خوردیم، سپس آماده شده و به مکتب رفتم. وقتی وارد کلاس شدم، سعی کردم تمام تمرکزم را روی درس‌ها بگذارم. بعضی لحظات به تخته نگاه می‌کردم، گاهی به حرف‌های استاد گوش می‌دادم؛ اما بعضی وقت‌ها هم ذهنم به ناکجاآبادِ زندگی‌ام سرک می‌کشید. این حالت هر روز من است. سعی می‌کنم حواسم را جمع کنم، نه‌تنها در درس، بلکه در همه‌چیز؛ اما باز هم بعضی دقایق از دستم می‌رود. شاید با خنده‌ای، شاید با گریه‌ای، شاید با ترسی، شاید با هیجانی، شاید با انتظاری، و شاید با بی‌خیالی…!

اما نه، این‌ها هدر رفتن زمان نیست. این‌ها همان لحظاتی‌است که زندگی ما را می‌سازند و سرنوشت ما را می‌نویسند. اگر این لحظات را از زندگی حذف کنیم، دیگر چیزی برای زیستن نمی‌ماند. ما انسان‌ها آفریده شده‌ایم تا به هر قیمتی زندگی کنیم، نه این‌که با هر شکست و ترسی خود را به رخت‌خواب بسپاریم و از دنیا فاصله بگیریم. این اوج تسلیم شدن است.

این حرف‌ها را نه برای زیباتر کردن نوشته‌ام می‌نویسم، بلکه چون احساس کردم باید بنویسم. روزهای من با همین لحظات رنگین، زیبا و گاهی هم غمگین سپری می‌شود.

بعد از مکتب، با شوق زیادی به خانه برگشتم. وقتی وارد خانه شدم، خواهرم را دیدم که تازه عروسی کرده بود. قرار بود صبح زود به خانه‌ی خودش برود؛ اما نرفته بود و می‌خواست یک شب دیگر کنار ما بماند. از خوشحالی، چند حرف خنده‌دار گفتم و سپس به اتاقی رفتم که تلویزیون در آن بود و سریالی که همیشه‌می‌دیدم تماشا کردم. خواهر بزرگ‌ترم غذا را آماده کرده بود و از ما خواست که کمکش کنیم. بعد از آوردن غذا، هنگام خوردن، ناگهان خواهرم گفت: «فردا روز پدر است.»

همان لحظه، انگار چیزی قلبم را محکم فشرد و نفسم بند آمد. گلویم را بغض گرفت، حتی لقمه‌ی بعدی که آماده کرده بودم، دیگر توان خوردنش را نداشتم. غذا بی‌مزه شد. وقتی به چشمان مادرم نگاه کردم، دیدم که عاجزانه به ما خیره شده بود، طوری که انگار می‌خواست مطمیین شود اشک نمی‌ریزیم و احساس بی‌پدر بودن نمی‌کنیم؛ اما من دیگر نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم. دلم هوای حضور و بوی تن پدر را کرده بود.

یاد آن روز افتادم که پدرم هنوز زنده بود. سه سال پیش، بی‌خبر برایش جشن گرفته بودیم. وقتی هرکدام از ما روز قشنگش را تبریک گفتیم، دستان گرمش را بوسیدیم و هدیه‌ای به او تقدیم کردیم، خوشحالی‌اش دیدنی بود. به خودش افتخار می‌کرد که فرزندانش خوب بزرگ شده‌اند و قدر همه‌ی داشته‌های‌شان را می‌دانند. پدرم همیشه زود احساسات ما را درک می‌کرد و نگران بود که مبادا دردی داشته باشیم و او از آن بی‌خبر بماند.

او می‌ترسید که روزی نباشد، می‌ترسید که هنگام شادی‌های ما کنارش نباشد تا تشویق‌مان کند، هنگام غم‌های ما نباشد تا در آغوشش آرام بگیریم. غرورش را فدای فرزندانش می‌کرد؛ چون آن‌ها برایش از هر چیزی باارزش‌تر بودند. آن زمان کوچک بودم و نمی‌دانستم چرا از هر چیزی برای ما می‌گذشت تا خوب بزرگ شویم. حالا که نیست، تازه می‌فهمم.

کاش بیشتر بغلش می‌کردم… ای کاش بیشتر به چشمانش نگاه می‌کردم… ای کاش بیشتر صورتش را می‌بوسیدم… کاش لحظاتی که «بچیم» صدایم می‌زد، همه کارهایم را رها می‌کردم و کنارش می‌نشستم… ای کاش کم‌تر از دردهایم برایش می‌گفتم… ای کاش و ای کاش…!

با چشمانی پر از اشک، دیگر نتوانستم به غذا خوردن ادامه بدهم. همه‌ی ما گریه کردیم. آن لحظه، هیچ‌کدام از ما نمی‌توانستیم این درد را توصیف کنیم. اشک‌های‌ ما بی‌وقفه جاری می‌شد.

نویسنده: رعنا نبوی

Share via
Copy link