مکتب سیدالشهدا تا پیش از واقعهی 18 ثور 1400، مکانی امنم برای آموزش دختران و پسرانی بود که در غرب کابل، بدون هیچ نگرانی، برای ساختن آیندهی خود تلاش میکردند. اما با حادثهی خونینی که در آن مکتب اتفاق افتاد و جان صدها دختر دانشآموز را گرفت و شماری را هم زخمی ساخت، بعد از آن مکانی برای یادآوری یک درد تاریخی و یک مقابلهی ناجوانمردانهی جهل در برابر دانایی شد.
در آن زمان، دولت جمهوری در افغانستان حاکم بود و اشرفغنی هم رییسجمهور کشور ما بود؛ اما راستش را بخواهید، حتی در دورهی ریاستجمهوری او هم در کابل آرامش نداشتیم. طالبان هر جایی را که میتوانستند، منفجر میکردند؛ از مکتب گرفته تا مسجد، دوکان، موترهای مسافربری و حتا ورزشگاهها را. به مأموران دولت هم رحم نمیکردند و به هر طریقی که میتوانستند، آنان را از میان برمیداشتند. آن زمان من در مکتب معرفت، متعلم صنف هفتم بودم. یادم هست که وقتی صبح از خانه بیرون میشدیم، امیدی به برگشتن نداشتیم، چون وضعیت کشور بسیار وخیم بود. طالبان بر ولایت غزنی و دیگر ولایتها حاکم شده بودند. خالههایم که در غزنی زندگی میکردند، مجبور شدند فرار کنند و به کابل پناه بیاورند. شرایط برای همهی هموطنانم بسیار سخت و طاقتفرسا بود.
چند روز قبل از آن حمله، طالبان به مکتب ما، یعنی معرفت، هشدار داده بودند و به همین دلیل، ما خیلی مراقب بودیم که خدایناخواسته اتفاقی برای ما نیفتد.
ما در شهرک حاجی نبی زندگی میکردیم و موتری که ما را به مکتب میبرد و بازمیگرداند، از مسیر تانکتیل میگذشت. هر روز از این مسیر که عبور میکردیم، دل ما قرار نداشت و بیم اتفاق ناگوار همیشه در دل ما وجود داشت. با آنهم نگرانی ما همیشه از مکتبهایی بود که بیشترین دانشآموز را داشت. یکی از آن مکتبها، لیسهی عبدالرحیم شهید بود که متاسفانه واقعهی شبیه مکتب سیدالشهدا در آنجا نیز رخ داد و جان شماری از دانشآموزان آن مکتب را نیز گرفت. مکتب عبدالرحیم شهید، مکتب بزرگی بود و شاگردان زیادی داشت؛ بهحدی که وقتی میخواستیم از آنجا بگذریم، باید نیم ساعت در صف میماندیم تا راه باز شود. این مکتب نسبتاً فقیری بود؛ بیشتر شاگردانش حتی کیف نداشتند تا کتابهایشان را در آن بگذارند. کتابها را با دست حمل میکردند. بسیاریشان با کفشهای پلاستیکی به مکتب میرفتند؛ اما شاگردانی سختکوش بودند؛ چون همیشه وقتی از کنار موتر ما میگذشتند، به ما توجهی نمیکردند و فقط دربارهی درسهایشان حرف میزدند.
اما آن سال، فقط ماه اولش خوب بود. درست یادم نیست که چه تاریخی بود؛ ولی میدانم ماه دوم بهار تازه نصف شده بود که فاجعه رخ داد. مکتب ما فاصلهٔ زیادی با مکتب سیدالشهدا داشت، برای همین صدای انفجار را کامل نشنیدیم. انفجار اول صدای بلندی نداشت؛ اما انفجار دوم آنقدر قوی بود که زمین را لرزاند و همه را شوکه کرد. ما چون کودک بودیم، خیلی متوجه نشدیم. زنگ آخر که خورد، روانهی خانه شدیم؛ اما اجازه ندادند از همان مسیر همیشگی برویم و مجبور شدیم مسیر دارالامان را پیش بگیریم.
کوچهای که روز قبلش پر از خندههای دختران بود، حالا پر از صدای آمبولانس شده بود. همان کوچهای که از دختران سختکوش و شجاع وطنم پُر بود، حالا فقط ردّ خون بر آن باقی مانده بود. این برایم شوک بزرگی بود. با خودم فکر میکردم: یعنی ما حتی در مکتب هم امنیت نداریم؟ ممکن است هر لحظه، یکی ما را منفجر کند؟
وقتی به خانه رسیدیم، همه مات و مبهوت به هم نگاه میکردیم، انگار از زندگی دست کشیده بودیم. بیش از چهل دانشآموز آن مکتب کشته شده بودند و تعداد زیادی هم زخمی شده بودند. وقتی فیسبوک را باز کردیم، ویدیوهای دلخراشی پخش شده بود و برای هر شخصی که احساسی از انسانیت در دل داشت، جرات دیدن آن ویدیوها از آدم میگرفت.
من با دیدن این صحنهها دیگر نتوانستم گریه کنم. حتی اشکهایم هم بند آمده بودند. فقط ساکت نشستم و هیچ کاری از دستم برنمیآمد. دو ماه نگذشته بود که طالبان کشورم را هم تصاحب کردند و تا امروز هم نتوانستهام برای آن شهدای پاک گریه کنم.
راستش، امروز حتی اگر فقط بهخاطر همان دختران شهید باشد، تصمیم دارم این راه را تا آخر ادامه دهم و حق خود را پس بگیرم.
مگر گناه ما چه بود؟ آیا درسخواندن گناه است؟ دخترانی که شهید شدند، در راه علم و دانش، جایشان بهشت است؛ اما آنانی که فلج شدند یا دست و پایشان را از دست دادند، امروز جهنم واقعی را در همین دنیا تجربه میکنند.
ما، حتی اگر دیگر سری بر بدن ما نماند، حاضر نیستیم کوتاه بیاییم. این سرزمین با خون دخترانش رنگین شده!
ما سرزمین خود را پس میگیریم.
نویسنده: دارایدخت