رازهای دختری که در تاریکی می‌درخشد

Image

تقریبا نصف شب بود که مبایلم را چک کردم و متوجه شدم که پیامی از طرف یکی از دانش‌آموزانم آمده است. نوشته بود که می‌‌خواهد با من حرف بزند. در دل شب، وقتی که همه در خواب بودند و سکوتی سنگین بر فضا حاکم بود، او در دل تنهایی‌‌اش به من پناه آورده بود تا بتواند از دردهایش بگوید.

پیام او پر از نگرانی و اضطراب بود و هنگامی که صحبت‌‌هایش را شنیدم، متوجه شدم که پشت هر کلمه‌‌ای که نوشته بود، یک دنیای پرفراز و نشیب از رنج و امید نهفته است. او دختری جوان و زیبا، هم‌سن خودم بود؛ اما دنیای او با دنیای من تفاوت‌‌های زیادی داشت. او در خانواده‌‌ای بزرگ شده بود که فقر بر تمام روزهای زندگی‌ شان سایه می‌‌انداخت. به دلیل همین فقر، پدرش او را مجبور کرده بود که در سنین پایین به ازدواج تن دهد و از دنیای کودکانه‌‌اش خارج شود. وی هیچ‌‌گاه حق انتخاب نداشت. به زور پدرش، به ازدواجی وادار شده بود که به هیچ عنوان آمادگی آن را نداشت. روزهایی پر از دل‌تنگی و غم که به او اجازه نمی‌‌داد تا به دنیای یادگیری و آینده‌‌اش دست یابد.

اما او مثل نامش که نمایان‌گر تصویری از امید و تلاش است، هیچ‌گاه تسلیم نشد. او از جایی شروع کرده بود که برای بسیاری از دختران و زنان افغان دست‌نیافتنی به نظر می‌‌رسید. او با تمام دردهایی که در دل داشت و چالش‌‌هایی که زندگی بر او تحمیل کرده بود، تصمیم گرفت زندگی‌‌اش را تغییر دهد. او توانسته بود شوهرش را راضی کند که به سوادآموزی بیاید. او گفت در ابتدا، شوهرش مخالف بود و حتی اجازه نمی‌داد که او به مکتب برود؛ اما با تلاش و اصرار، توانست نظر شوهرش را تغییر دهد و به این ترتیب، اولین قدم‌‌هایش را در مسیر یادگیری برداشت.

وقتی با او صحبت می‌کردم، می‌توانستم در صدای او صدای شکست‌ ناپذیری بشنوم. به من گفت که هیچ کسی را ندارد که در درد دل‌هایش شریک شود. از زندگی‌‌اش، از مشکلات و سختی‌هایی که هر روز با آن روبه‌ روست، از احساساتی که نمی‌‌تواند به کسی بگوید، صحبت کرد. برای او، من نه تنها معلمی بودم که درس می‌دادم، بلکه دوستی بودم که می‌توانست در لحظات سخت زندگی‌‌اش به او گوش دهد و به حرف‌‌هایش توجه کند. این برای من بسیار ارزش‌مند بود. این اعتماد، این احساس آزادی که او داشت و این که می‌توانست آزادانه با من درد دل کند، برای من بسیار پرمعنا بود. در آن لحظه، احساس کردم که بیشتر از یک معلم، باید برای او یک دوست باشم، کسی که می‌تواند به او کمک کند تا از تمام دردهایش عبور کند.

در لابلای صحبت‌ها و درددل‌هایش، به من گفت که در بسیاری از روزها، وقتی از سختی‌‌های زندگی خسته می‌شد، حتی مرگ را آرزو می‌کرد؛ اما در دل این تاریکی‌‌ها، او هم‌چنان امید داشت و به آینده می‌‌اندیشید و با تمام وجودش برای تحقق آرزوهایش تلاش می‌کرد. زندگی او در سنین کم، با همه‌ی فشارهای آن، داستان دختری است که قربانی شرایط ناخواسته شد؛ اما این قربانی شدن هیچ‌ گاه او را از پا نینداخت. او هنوز هم در دلش امید دارد و چشم به راه فردایی‌ست که تقدیر تاریخ را به تدبیر تاریخ بدل کند و خودش برای خودش تصمیم بگیرد.

او در صنف بسیار تلاش می‌کند. وقتی به کلاس می‌آید، با چشمان مشتاق و دلی پر از انگیزه، حاضر می‌شود. هیچ‌ چیز نمی‌تواند او را از هدفش دور کند. او نه تنها می‌‌خواهد بخواند و بنویسد، بلکه به دنبال این است که راهی برای بهبود وضعیت زندگی‌اش پیدا کند. او می‌داند که تنها با سواد و تلاش می‌تواند زندگی خود را تغییر دهد و این را در قلبش باور دارد.

اگر اکنون او در شرایط بهتری بود، شاید در دانشگاه درس می‌خواند و شاید در جایی شغل خوبی داشت؛ اما واقعیت این است که او به‌ خاطر فقر و شرایطی که در آن زندگی می‌کند، مجبور شده است قربانی شود. وی نماینده‌ی هزاران دختر افغانستان است که در سکوت و تاریکی، در تلاشند تا به خواسته‌های خود برسند. زندگی او، زندگی تمام دختران و زنان افغانستان، یک اسطوره است؛ اسطوره‌ای از شجاعت، اراده و امید. این داستان‌ها باید در تاریخ ثبت شوند، نه تنها برای یادآوری رنج‌ها، بلکه برای نشان‌دادن قدرت زنانی که با وجود تمام موانع، هنوز به زندگی و آینده ایمان دارند.

در پایان، وقتی به این دانش‌آموز استوار و راست‌قامتم فکر می‌کنم، به یاد می‌‌آورم که زندگی او می‌‌تواند الهام‌‌بخش بسیاری از ما باشد. او نمونه‌ا‌ی از دختری است که با وجود همه‌ی سختی‌ها و دردهای زندگی، همچنان تلاش می‌کند، برای فردای بهتر می‌جنگد و هر روز قدمی به سوی آزادی و موفقیت برمی‌دارد. او به‌عنوان یک دختر 18 ساله، که هنوز هم درگیر مشکلات زندگی است، نه تنها در زندگی خود، بلکه در زندگی همه‌‌ی ما، تصویری از امید، اراده و قدرت در برابر سختی‌ها است.

پاسی از شب گذشته بود، او هم‌چنان از زندگی، مشقت‌ها، نشدن‌ها، نرسیدن‌ها، نگذاشتن‌ها و نخواستن‌ها و … گفت و از عزم و اراده‌ی آهنین‌اش در مقابل مشکلات و مصایب زندگی می‌نوشت و من می‌خواندم و تأمل می‌کردم و برایش انگیزه می‌دادم و ایستادگی‌ و استواری‌اش را می‌ستودم. در فرجام برایم قول داد که استوارتر از پیش و بیش از بیش برای تغییر در زندگی‌اش بکوشد و هرگز از پا نایستد. این چیزی بود که من از انسانی چون او انتظار داشتم.

نویسنده: فایزه حق‌جو افتخاری

Share via
Copy link