راهی به‌سوی فردا

Image

هوا رنگ سرخ کمرنگی به خود گرفته بود و خورشید در حال غروب کردن بود. مردم، زن و مرد، دختر و پسر، همگی پس از یک روز پرکار، به خانه‌های‌شان بازمی‌گشتند. نسیم سرد شامگاهی وزیدن گرفته بود و مؤذن آماده‌ی اذان گفتن از مسجد محله بود. کودکان، پس از بازی و تفریح گروهی شان، با رنامه‌ریزی برای فردا، یکی‌یکی راهی خانه‌های‌شان می‌شدند. گله‌ها و رمه‌ها از چرا برگشته بودند و تازه به قرارگاه‌شان رسیده بودند و هرکدام در گوشه‌ای نشخوار می‌کردند. مادران مشغول دوشیدن شیر بودند و دختران به پخت‌وپز غذا می‌پرداختند. پسران، سرشار از هیجان و افتخار، از بازی‌های روزانه به خانه بازمی‌گشتند و با هم از روزی که با دوستان شان سپری کرده، با اعضای خانواده قصه می‌کردند.

با آن‌هم، زندگی در این دهکده‌ی زیبا، از بیرون پر از شور و هیجان به نظر می‌رسید؛ اما در درون هر خانه، مشکلاتی پنهان بود که هر خانواده‌ای با آن دست‌وپنجه نرم می‌کرد. درست مانند ضرب‌المثل «صدای طبل از دور خوش است»، ظاهر زندگی در این ده مصداق این ضرب‌المثل بود. کمتر کسی در این دهکده پیدا می‌شد که سخنان شادی‌بخش و امیدآفرین بگوید. قلب دهکده پر بود از نگرانی‌ها و دل‌شکستگی‌ها.

با این حال، در میان اهالی، گروهی از دختران و پسران مکتبی و روشن‌فکر بودند که به‌خوبی مشکلات زندگی را درک می‌کردند و به‌دنبال تغییر بودند. آن‌ها می‌دانستند که آرامش و خوشبختی تنها با دوری از کینه و دشمنی و با برقراری عدالت به‌دست می‌آید. این جوانان، مغرور از تلاش‌ها و هدف‌های بلندپروازانه‌ی‌شان، می‌خواستند زندگی متفاوتی بسازند و آینده‌ی بهتر را برای خود و اهالی ده رقم بزنند. از دل رویاهایی که در سر داشتند، بوی امید و چالش به مشام می‌رسید.

با نزدیک شدن امتحانات سالانه‌ی مکاتب، این جوانان با برنامه‌ریزی‌های دقیق و جدی وارد رقابت می‌شدند. سه ماه پیش از امتحانات، شاگردان نخبه برای آمادگی کامل، طرح و نقشه می‌کشیدند. جو رقابت آن‌قدر پرشور بود که حتی ضعیف‌ترین شاگردان هم با شوق و ذوق به کتاب‌ها رو می‌آوردند تا از قافله عقب نمانند و حداقل برای کسب نمرات بهتر تلاش کنند.

راحله، یکی از همین دانش‌آموزان، در غروب آن روز با خود خلوت کرد و اهدافش را مشخص ساخت. پس از پایان کارهای خانه، طبق عادت با خدا راز و نیاز کرد. تصمیم گرفته بود آینده‌ی بهتر برای خود، خانواده و کشورش بسازد. باور داشت که باید افکار عمومی را تغییر دهد و مردم را به آینده‌نگری مثبت تشویق کند. در دلش نقشه‌هایی برای فردا ترسیم کرده بود که می‌خواست هرکدام آن را مرحله به مرحله عملی کند.

اما روزهای خوب، مانند ابرهایی که به‌سرعت می‌گذرند، ناپدید شدند. دولت ناگهان سقوط کرد و همه‌چیز از «الف» تا «ی» تغییر یافت. رویاهایی که تازه شکل گرفته بودند، جای خود را به سردرگمی و ناامیدی دادند. جوانان مغرور دهکده که امیدهای‌شان روزی تا آسمان می‌رسید، ناگهان به زمین کشیده شدند. امیدها فرو ریخت و هرج‌ومرج بر دهکده سایه افکند و دیگر ظاهر شاد ده هم از بین رفته بود.

با این‌وجود، راحله تسلیم نشد. با تمام توان در برابر مشکلات ایستادگی کرد. باور داشت که پس از هر تاریکی، نوری خواهد آمد و برای رسیدن به آن نور باید جنگید. مدت زیادی نگذشته بود که راحله تصمیم گرفت از کشور خارج شود. با مشورت خانواده‌اش، با عزمی راسخ راهی جایی شد که برای رسیدن به رویاهایش در آنجا برنامه‌ریزی کرده بود.

راحله، وقتی می‌دید شرایط برای دختران افغانستان روزبه‌روز محدودتر و سخت‌تر می‌شود، رنج می‌کشید؛ اما حالا که در خارج از کشور به تحصیل ادامه می‌دهد، خوشحال است. او به آینده‌ی روشن امیدوار است و آرزو دارد روزی بازگردد تا مردم کشورش را متحد کند و رویای صلح و آرامش را در وطن، دهکده و خانه‌ها محقق سازد.

راحله آرزو دارد روزی لبخند را به لب‌های مردم بازگرداند، دست‌هایی را که از ترس و محدودیت بسته شده‌اند، آزاد کند و دل‌هایی را که از درد و رنج گره خورده‌اند، بگشاید. او می‌خواهد دوباره دختران لباس مکتب بر تن کنند و راهی مکتب شوند و جوانان به دانشگاه بروند تا آینده‌ی بهتر برای کشورشان بسازند.

نویسنده: شکیبا احمدی

Share via
Copy link