حمید در افغانستان، یک شهروند عادی و معمولی بود. روزها را با کار و تلاش به شب میرساند و شبها در خانه، کنار خانوادهاش در آرامش زندگی میکرد. اما با گذشت هر روز، انگار طناب دور گردنش تنگتر میشد. طالبان، مانند همسایههای ناخواسته، سایهی سنگینی بر زندگی هزارههای اسماعیلی در بدخشان بود. او شاهد بود که با جامعهی هزارههای اسماعیلی چگونه رفتار میکردند تحقیر، تهدید، و فشارهای بیش از حد، از رفتارهای معمول طالبان با هزارهها به خصوص هزارههای اسماعیلی در بدخشان بود.
حمید نمیتوانست بیعدالتیها را که هر روز سنگینتر میشد، تحمل کند. او می گوید در همان حال، نمیتوانستم امنیت خانوادهام را هم نادیده بگیرم. در نهایت با خودش کنار میآيد و همهچیز در درونش را نادیده میگیرد. او تصمیمی سختی میگیرد که به صورت قاچاقی از افغانستان خارج شود. او می گوید: نمیخواستم فرزندانم در فضایی که هر لحظهاش پر از وحشت بود، رشد کنند. دلم میخواست، هر چند سخت، برایشان آرامش و آیندهی بهتر و فضای عاری از خشونت را فراهم کنم.»
تازه با هم مصاحبت را شروع کرده بودیم که لحظهای مکث کرد. نگاهش به نقطهای نامعلوم خیره ماند، گویی خاطرات گذشته گلویش را میفشرد. صدایش وقتی دوباره بلند شد، آرامتر و خستهتر بود: «آدم خانهاش را، خاکش را، همهچیزش را به این راحتی رها نمیکند. آن زمین، برای من فقط یک خاک نبود، جایی بود که آنجا بزرگ شدم و سرزمین رویا های فرزندانم بود». حمید دو انتخاب بیشتر نداشتهاست؛ اینکه یا بماند و زیر سایهی طالبان تغییر عقیده بدهد و فرزندانش با باورهای دیگری بزرگ شوند و یا از زادگاهش دل بکند و برای همیشه وطن را ترک کند. او می گوید: «اما وقتی جان عزیزانت در خطر باشد، انتخابی جز دل کندن نداری. این شد که رفتیم. راهی شدیم به سوی ناشناختهها، جایی که نه سرپناهی داشتیم و نه امیدی. تنها چیزی که با خودمان آوردیم، آرزوی یک زندگی بهتر بود، هرچند نمیدانستیم کجاست و چگونه خواهد بود.»
حمید، مردی ۴۵ ساله، زیر بار سنگین مشکلات مهاجرت، گویا قامتش خم شده است. او در اثر تهدیدها و هشدار های پیاپی طالبان در بدخشان تصمیم می گیرد که افغانستان را برای همیشه ترک کند. او با چهرهای تکیده و چشمانی که سالهاست رنج در آنها نشسته، میگوید:«بسیاری وقتها لقمه نانی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن نداشتیم. وقتی به خانه میآمدم، بچههایم با چشمهایی پر از امید به من نگاه میکردند، آنها منتظر بودند که چیزی برای خوردن آورده باشم؛ اما چه میتوانستم بکنم؟ در نهایت، متوجه میشدند که دستهایم خالی است و چیزی جز آهِ پدری برایشان ندارم».
تُن صدایش آهستهتر شد. انگار که ادامهی حرفها را فقط برای خودش زمزمه میکرد. بودن من برایش مفهوم خاصی نداشت و حس کردم فقط با اندوهی که از ترک خانه و زادگاهش بر او سنگینی میکند، کلنجار میرود….
حمید که از هزارههای ولایت بدخشان و پیروان مذهب اسماعیلی و ساکن اصلی والسوالی شغنان در این ولایت است با اندوه آشکار ادامه میدهد: «تنها چیزی که بیش از همه در افغانستان مرا اذیت میکرد، این بود که برخی از اقوام ما مجبور شدند مذهب خود را تغییر دهند. این اتفاق، زخمی عمیق در قلب من باقی گذاشت. ما به چیزی که باور داشتیم، عشق میورزیدیم؛ اما این عشق هر روز زیر فشار تهدید و تحقیر، رنگ میباخت.
او اضافه میکند: «بارها گروه امر به معروف و نهی از منکر طالبان به سراغ ما میآمدند. تهدید میکردند و هشدار میدادند. میگفتند که باید مسلمان شوید، انگار که باورها و اعتقادات ما برایشان هیچ ارزشی نداشت. این فشارها مثل خنجری بود که هر روز در جان و دل ما فرو میرفت.»
حمید تجربیات تلخی را از شغنان با خود حمل میکند. طالبان چندین «جماعتخانه» را در والسوالیهای کشم، شغنان و دیگر مناطق هزارههای اسماعیلی به مسجد تبدیل نموده و بستند. او میگوید این عملکرد طالبان نه تنها یک تجاوز فیزیکی، بلکه ضربهای به روح، هویت و مذهب ما بود.
حمید میگوید: «من نمیتوانستم بمانم و شاهد باشم که هویت مذهبی و انسانی ما چنین زیر پا له میشود؛ اما دل کندن از خاکی که ریشه در آن داشتم، کار آسانی نبود. با این حال، امنیت و آرامش خانوادهام برایم بالاتر از هر چیزی بود. همین شد که راهی خارج از وطن شدم، هرچند با دل سنگین و زخم از آنچه بر سرمان آمده بود».
تدریس اجباری فق حنفی
حمید، با گلویی پر از بغض و چشمانی که اندوه عمیق در آن موج میزد، برای لحظاتی سکوت کرد. سپس با صدایی که لرزشش از سنگینی خاطرات حکایت میکرد، گفت: «دیگر بدخشان و والسوالی ما آن جایی نیست که روزی میشناختم. دیگر نه خانهای است برای ما، نه مکانی برای آرامش. طالبان نه تنها مراکز و عبادتگاههای ما را بستند، بلکه به جای آنها برای ما و فرزندان ما فقه مذهب حنفی تدریس میکنند. این کار، چیزی فراتر از یک اجبار بود؛ این یک پاک کردن هویت بود، یک تلاش برای محو آنچه که ما بودیم و هستیم.»
او اضافه میکند: «آنها نه فقط ساختمانها، بلکه روح و باورهای ما را هدف گرفته بودند. بسیاری از هزارههای اسماعیلی، تحت این فشارها و تهدیدها، یا مجبور به تغییر مذهب شدند، یا مانند من، راه فرار را در پیش گرفتند. این انتخاب، سنگینترین باری بود که بر دوش ما گذاشتند؛ اینکه میان تسلیم شدن به چیزی که هیچ ارتباطی با باورهای ما ندارد و ترک سرزمینی که همهی خاطرات ما در آن ریشه دارد، یکی را برگزینیم.»
حمید برای اینکه تسلیم نشود و باور هایش تغییر نکند، با فامیل کوچک اش افغانستان به مقصد پاکستان به صورت قاچاقی ترک میکند. او ادامه داد: «من فرار کردم؛ اما چیزی از دست دادم که هرگز بازنمیگردد. خانه، خاطرات و بخشی از وجودم که با آن خاک گره خورده بود، همه را رها کردم. هنوز نمیدانم آیا چیزی به دست آوردهام یا تنها زخم جدیدی به زخمهای قدیمیام اضافه شده است. نمیتوانستم بمانم و ببینم فرزندانم چیزی را بیاموزند که با ریشههای ما بیگانه است. نمیتوانستم تحمل کنم که آنها را از باورها و عشقشان جدا کنند.»
اجرای مراسم به صورت پنهانی
پس از سقوط دولت جمهوری، اقلیتهای مذهبی در افغانستان با محدودیتهای شدید و خطرات روزافزون مواجه شدند. بسیاری از آنها، از جمله پیروان مذهب اسماعیلی، مجبور بودند مناسک و عبادات خود را در خفا به جا آورند، تا مبادا گرفتار سرکوب و خشونت طالبان شوند.
حمید که گلویش از بغضی سنگین فشرده شده بود، با صدایی لرزان و چشمانی پر از اندوه گفت: «هزارههای اسماعیلی در بدخشان، با ترس و لرز زندگی میکنند. جماعتخانهها را بستند و ما دیگر جایی برای عبادت آزادانه و جمعی نداریم. مجبور شدیم مراسم مذهبی خود را به صورت پنهانی انجام دهیم، چون آزادی مذهبی برای ما دیگر وجود ندارد. هر روز، سایهی ترس و تهدید بر سر ما سنگینی میکند.»
او لحظهای سکوت کرد و نفس عمیقی کشید، گویی در پی جمعآوری کلمات بود تا اندوه درونش را بیان کند. سپس ادامه داد: «دیگر نمیتوانیم به صورت علنی و آزادانه مراسمهای مذهبی خود را برگزار کنیم. این فشارها و حملات، نه تنها خلاف اصول انسانی است، بلکه با اسلامیت هم فاصله دارد. هجوم طالبان به مراکز مذهبی و جماعتخانههای ما چیزی جز تحقیر و نابودی هویت ما نیست. این رفتار، زخم عمیقی بر پیکر جامعهی ما زده که شاید هرگز التیام نیابد.»
سخنان حمید، بیش از آنکه توصیف یک واقعیت باشد، صدای یک شکایت عمیق بود؛ شکایتی از جهانی که در آن، حق زیستن با باورها و ایمان شخصی، قربانی بیرحمی و تعصب شده است.
زندگی در پاکستان
آنچه بیشتر از همه در عالم مهاجرت حمید را آزار میدهد، فقر تنگستی و بیکاری و بی سرنوشتی فرزنداناش است که اغلب اوقات کرایهی خانه را نیز ندارد. او میگوید: «هر بار که صاحبخانه برای کرایه سر میرسید، گویی رنگ از صورت همهی ما میپرد. من به سمت خانمم نگاه میکنم و او به سمت من. سکوتی سنگین میان ما حاکم میشود. نمیدانستیم چه بگوییم یا چه کاری کنیم. در نهایت، با وعده و وعید او را آرام میکنیم و پرداخت را به چند روز بعد موکول میکنیم»
آوارگی، شاید شبیه باد باشد؛ بیقرار، بیثبات و بیصدا. چیزی که تو را از ریشههایت جدا و در بیپایانترین مسیرها پرتاب میکند. وقتی مهاجرت میکنی، خانهای که روزی تمام وجودت بود، به تدریج به سایهی محو در گوشههای ذهنت تبدیل میشود؛ انگار هیچگاه نبوده است، انگار همهچیز یک خواب بوده که حالا از آن بیدار شدهای.
حمید با خانوادهاش در این مدت، بدترین شرایط ممکن را پشت سر گذاشته است. صدای شکستهاش گواه این واقعیت تلخ است. میگوید: «ما خانه نداریم. در این یک سال، نداشتن سقفی برای محافظت از خانوادهام دردناکترین تجربهام بود. از کمبود غذا تا نبود امنیت، هر لحظه برای ما سخت و طاقتفرسا است. هیچ شغل و درآمدی ندارم و این ناتوانی که نمیتوانم برای خانوادهام حتی حداقلها را فراهم کنم، قلبم را میشکند».
او نگاهی به اطراف میاندازد، گویی به دنبال نشانی از امید است، اما چیزی نمییابد. با اندوه ادامه میدهد: «زبانی که نمیفهمم، مردمی که نمیشناسم و جایی که هیچ حامی و پشتیبانی ندارم، زندگی را برایم به کابوسی تمامعیار تبدیل کرده است. حتی اگر بخواهی هم نمیتوانی در چنین شرایطی احساس انسان بودن داشته باشی. انگار که در این سرزمین، تنها یک عدد هستی؛ بیاهمیت، بینام، و بیصدا».
حمید، در این برزخ، نه به گذشتهای که از دست داده است دسترسی دارد و نه به آیندهای که بتواند به آن دل ببندد. تنها چیزی که برای او باقی مانده، مقاومت است؛ مقاومتی که هر روز با زخمهای تازه، عمیقتر و سنگینتر میشود.
فرار از پولیس پاکستان
حمید که بهصورت قاچاقی وارد پاکستان شده بود، از روزهای سختی که گذرانده است، میگوید: «بدتر از پرداخت کرایههای سنگین خانه، ترس از اخراج بود. هر بار که از خانه بیرون میرفتم، نمیدانستم آیا دوباره میتوانم به خانه برگردم یا نه. هر لحظه این ترس با من بود که دستگیر و به افغانستان بازگردانده شوم. این ترس، مثل سایهی سیاه، همیشه همراه من بود.»
پس از افزایش چشمگیر آمار مهاجرت به پاکستان، دولت این کشور محدودیتهای شدیدی علیه مهاجران وضع کرد. سیاستهایی که به اخراج روزانه تعداد زیادی از مهاجران انجامید، حتی آنهایی که با اسناد قانونی وارد شده بودند نیز از این سرنوشت در امان نماندند.
اخراج از پاکستان
پس از اینکه من حمید را در منطقهی «راولپندی» ملاقات کردم، چند روزی نگذشته بود که برای من زنگ زد و گفت: مرا به کابل دیپورت کرده و فامیلم در پاکستان است.
حمید میگوید: «من برای چند روز در خانه پنهان شدم؛ اما در نهایت دستگیر و به افغانستان «دیپورت» شدم. حالا در افغانستان هستم؛ ولی خانوادهام هنوز در پاکستان ماندهاند. نمیدانم چه بر سر آنها خواهد آمد و نمیدانم سرنوشت من به کجا خواهد رسید».
حمید اضافه میکند: «تنها چیزی که میدانم این است که زندگیام به تاریکی مطلق فرو رفته. هیچ امیدی نیست. فقط این تاریکی است که مرا احاطه کرده، و نمیدانم چگونه از آن فرار کنم».
عبدالواحد منش (بودا)