روزهای ساده؛ اما پرمعنا

Image

مشکلات، گاهی بزرگ‌ترین فرصت‌ها برای یادگیری، رشد و موفقیت‌اند. معمولاً زمانی با این مسائل روبه‌رو می‌شویم که وارد جامعه می‌شویم و با اجتماع ارتباط برقرار می‌کنیم. اما نکته‌ی مهم این است که با هر مشکل بسازی و از آن درس بگیری، نه این‌که آن را نادیده بگیری. باید قوی‌تر از قبل برخیزی و مهم‌تر از همه، با‌تجربه‌تر شوی. از دوستی شنیده بودم که می‌گفت: «طوری باش که رقیبانت نتوانند حرکت بعدی‌ات را پیش‌بینی کنند.» جمله‌ای که هر واژه‌اش برمی‌گردد به این‌که چطور آن را درک می‌کنی.

وقتی از خواب بیدار شدم، هوا هنوز تاریک بود و ساعت حدود چهار بود. نمازم را خواندم، شانه را برداشته بیرون رفتم و بر موهایم شانه کشیدم. مادرم آن‌ها را چوتی کرد و با کش بست. مسواک زدم و لباس‌هایم را عوض کردم. کمی هم آرایش کردم. باور دارم یک دختر باید به خودش برسد؛ باید برای خودش ارزش قائل شود، بهترین لباسش را بپوشد و بهترین ظاهرش را داشته باشد. حتی اگر در کارها استعداد نداشته باشد یا دست بالا را نگیرد، باز هم باید خودش را دوست داشته باشد، برای خودش وقت بگذارد و به خودش اهمیت دهد.

یک گیلاس شیر و کمی نان خوردم، چون تا چاشت در صنف‌ها مصروفم و فرصت خوردن چیزی را پیدا نمی‌کنم. پس خوردن یک گیلاس شیر بهترین گزینه بود. بوتل آبم را پر کرده، کیفم را گرفتم، کفش‌هایم را پوشیدم و روزم را با اعتمادبه‌نفس شروع کردم. قدم‌زنان تا کورس رفتم و از هوای صبحگاهی لذت بردم.

کم‌کم صنف پر شد و همه حاضر شدند. به جلسه وصل شدیم و بعد از یک یا دو ساعت، جلسه به‌خوبی پایان یافت. نیم ساعت برای صنف بعدی وقت داشتم. پس با هم‌صنفی‌ام به صنف انگلیسی رفتیم و برای برنامه‌ی امروز کمی تمرین کردیم. ساعت ۹:۲۰ بود که صنف آهسته‌آهسته پر شد و همه‌ی اعضا حاضر شدند. چند دقیقه بعد، مناظره آغاز شد. از هر دو طرف، به‌نوبت یک نفر صحبت می‌کرد و ما هم با دقت گوش می‌دادیم. نفر دوم از طرف تیم مخالف، من بودم. صحبت‌هایم تا حدی خوب پیش رفت، اما ناگهان سرفه‌ام گرفت. این برای من خبر بدی بود، چون همیشه وقتی صرفه شروع می‌شود، مدتی طول می‌کشد تا قطع شود. خوشبختانه، در اواخر صحبت بودم و توانستم زود ختم کنم.

ساعت تقریباً یازده‌ونیم بود که رخصت شدیم. آفتاب چاشت گرم بود و باعث شده بود که قدم‌هایم کند شود. کیفم هم سنگین بود و به‌سختی خودم را به خانه رساندم. شدیداً گرسنه شده بودم. همین‌که به خانه رسیدم، بعد از تعویض لباس و شستن دست و صورتم، مستقیم کنار دسترخوان نشستم و پیش از آمدن دیگران، خوردن غذا را شروع کردم.

بعد از غذا کمی خوابیدم تا خستگی‌ام در برود. ساعت حدود سه بود که بیدار شدم. نماز خواندم و برای شب آماده شدیم، چون مهمان داشتیم. تا شب همه مصروف بودیم، تا این‌که اذان گفته شد. همه نماز خواندیم و منتظر مهمان‌ها بودیم. کمی بعد آن‌ها هم آمدند. بعد از صرف غذای شب، در حال شستن گیلاس‌ها در سینک بودم که یکی از گیلاس‌ها شکست و کاملاً خرد شد. با احتیاط داخل سینک را تمیز کردم و به کارم ادامه دادم.

مهمانان عزم رفتن کردند و بعد از خداحافظی مفصل، رفتند. خانه را مرتب کردیم و برای پاک‌کاری صبح آماده شدیم تا کار ما راحت‌تر باشد.

اکنون در حال نوشتن ژورنالم هستم و روزم را با یک گیلاس چای سبز به پایان می‌رسانم. خداوند را سپاس‌گزارم که یک روز دیگر به من فرصت داد تا بیاموزم و بیاموزانم.

نویسنده: فاطمه مهدوی

Share via
Copy link