روزِ انتظار، دیدار و لبخندهای بی‌پایان

Image

امروز را با صدای لطیف و دلنشین مادرم از خواب بیدار شدم. با مهربانی گفت: دخترم، بیدار شو، ساعت ۶ صبح شده است. وقت نماز است. تا آماده شوی، زمان رفتنت به کورس می‌رسد.

چشمانم هنوز سنگین بود، انگار کسی آن‌ها را محکم بسته بود تا مبادا بازشان کنم. به‌زور چشمانم را باز کردم و خودم را به پهلو چرخاندم تا برخیزم؛ اما کمر و دستانم به‌شدت درد می‌کرد. این درد ناشی از لباس‌شویی دیشب بود که تا ساعت ۱۲ شب طول کشیده بود. همان‌طور که به پهلو می‌چرخیدم تا از جا بلند شوم، مادرم با لبخند گفت: «دخترم، از پهلوی راست برخیز، این کار برکت روزت را بیشتر می‌کند.»

گفتم: «چشم مادر جان». برخاستم تا وضو بگیرم. لحظه‌ای بعد، در سکوت سحرگاهی، با خدای مهربانم به گفتگو نشستم. پس از نماز، آماده شدم تا به کورس بروم.

از پنجره‌ی آشپزخانه نگاهی به بیرون انداختم. نم‌نم باران در کوچه جاری بود و زمین را کاملاً نم‌ناک کرده بود. مادرم که متوجه شد، با نگرانی گفت: «لباس‌های گرم بپوش که سرما نخوری.»

به ساعت نگاه کردم؛ ۶:۴۵ دقیقه‌ی صبح بود. با عجله جوراب‌هایم را پوشیدم و راهی کورس شدم؛ اما کوچه با باریدن باران گل‌آلود شده بود و هر قدم، رد پایی در خاک نرم می‌گذاشت. با احتیاط راه می‌رفتم تا کفش‌هایم زیاد گِلی نشوند، چون استاد ناجی به نظافت اهمیت زیادی می‌دهد.

وقتی به کورس رسیدم، استاد نوری دمِ در ایستاده بود و با لبخند به همه‌ی دانش‌آموزان خوش‌آمد می‌گفت. با عجله به سمت شیر آب رفتم تا گِلی که از راه در کفش‌هایم نشسته بود را پاک کنم. سپس به کلاس رفتم. امروز هندسه و انگلیسی داشتیم. از میان تمام درس‌ها، هندسه برایم جذاب‌تر است، چراکه استاد نوری آن را چنان واضح و شیرین تدریس می‌کند که گویا معادلات و اشکال هندسی، زبانی برای حرف زدن دارند.

نگاهی به اطراف انداختم. تعدادی از هم‌صنفی‌هایم نیامده بودند. نگاهم به جایی که فاطمه همیشه می‌نشست افتاد. با خودم گفتم: کاش امروز آمده باشد… دلم برایش تنگ شده است.

ساعت هندسه زودتر از آنچه تصور می‌کردم گذشت. در زنگ تفریح، همراه رخشانه به حیاط کورس رفتیم. او با ذوق گفت: «امروز سه دانه انار آورده‌ام تا با هم بخوریم؛ اما افسوس که فاطمه نیامده است.»

روی سنگ‌ریزه‌های درخشان نشستیم و دانه‌های یاقوتی انار را در میان خنده‌های خود قسمت کردیم.

زنگ بعد، درس انگلیسی بود. استاد یوسف در چهارچوب در ایستاد و با صدای بلند گفت: «دخترها، داخل بیایید! درس شروع شده است.»

درس انگلیسی هم با سرعت گذشت و بعد از پایان کلاس، همراه رخشانه از کورس خارج شدیم. در راه، سری به خیاطی زدیم تا لباس‌های مادرم را بگیرم؛ اما ذهنم درگیر پدرم بود. قرار بود بعد از ماه‌ها دوری، امروز از ایران بازگردد. دلم بی‌قرار بود و لحظه‌ها را می‌شمردم تا او را ببینم.

وقتی به خانه رسیدم، برادر کوچکم با اشتیاق دروازه را باز کرد و با هیجان گفت: «وای! فکر کردم پدر آمده است.»

لبخندی زدم و دستی بر سرش کشیدم. گفتم: عزیزم، پدر ساعت 1 بعد از ظهر خواهد رسید. پروازش کمی به تأخیر افتاده است.

مشغول تمیزکاری خانه شدم و همه جا را مرتب کردم. هر لحظه نگاهم به ساعت می‌افتاد و قلبم تندتر می‌زد. ساعت ۱ ظهر، کلاس آنلاینم شروع شد؛ اما ذهنم چشم‌انتظار پدرم بودم.

در همین میان، دوستم پیامی غمگین در استوری‌اش گذاشته بود: «اگر هرگز به آرزوهای‌مان نرسیم، چه؟»

دلگیر شدم. سریع برایش پیام فرستادم و سعی کردم حالش را بهتر کنم.

در همان لحظه، ناگهان برادرم مهران با جیغ و هیجان فریاد زد: «پدر آمد! پدر آمد!»

همه چیز را رها کردم و با تمام سرعت به سمت در دویدم. وقتی چهره‌ی آشنای پدرم را بعد از این همه مدت دیدم، اشک شوق در چشمانم حلقه زد. او را در آغوش گرفتم، نفس عمیقی کشیدم و عطر پدرانه‌اش را حس کردم.

مادرم در خانه نبود و برای عیادت یکی از همسایه‌های ما رفته بود. وقتی برگشت، پدرم را در آغوش گرفت، اشک‌هایش را پنهان کرد و لبخندی از سر عشق زد. همگی دور هم نشستیم و چای نوشیدیم. پدرم با لبخند هدایای هرکسی را از چمدان بیرون آورد. برای من یک جفت کفش سفید آورده بود، همان که از او خواسته بودم. اما بزرگ‌ترین هدیه‌ام، خودِ او بود؛ سالم، خندان و در کنارمان.

شب، مادرم به عمه‌ام زنگ زد و او را با خانواده‌اش دعوت کرد تا کنار هم شام بخوریم. وقتی عمه‌ام رسید، پدرم را محکم در آغوش گرفت و با صدایی بغض‌آلود گفت: “برادر یگانه‌ام!” چقدر سخت بود اشک‌هایم را نگه‌دارم.

شام را در کنار هم با شادی خوردیم. خانه پر از صدای خنده بود.

نویسنده: مهتاب نظری

Share via
Copy link