روز دختر، روز فراموشی من

Image

دختر بودن، یعنی مبارزه با هزاران درد بی‌صدا در جامعه و کشوری که همه‌چیز با نگاهی مردانه تعریف می‌شود. وقتی دختر باشی، دچار دردهایی می‌شوی که گاهی حتی نمی‌توانی آن‌ها را به زبان بیاوری. دختر بودن، یعنی بار مسئولیت‌هایی را به دوش کشیدن که هیچ‌وقت انتخاب‌شان نکرده‌ای. گاهی این دردها آن‌قدر بزرگ می‌شوند که در برابرشان خودت را کوچک احساس می‌کنی. با خودت فکر می‌کنی شاید اگر دختر نبودی، مسیر زندگی‌ات طور دیگری رقم می‌خورد.

گاهی از ناتوانی در کمک کردن به خودت آن‌قدر خسته می‌شوی که حتی نفس کشیدن برایت سخت می‌شود. گاهی از این خسته می‌شوی که دختر بودنت را بهانه‌ی ضعف خود بدانی و دیگر برای آینده‌ات تلاش نکنی.

اما دیگر بس است!

هیچ‌کس جز خودم حق ندارد سرنوشت مرا بنویسد. من از تغییر نمی‌ترسم؛ از اینکه دختران منتظر «تقدیر» بمانند می‌ترسم؛ تقدیری که شاید هیچ‌گاه از راه نرسد.

وقتی به این همه قضاوت در باره‌ی دختر فکر می‌کنم، این را با چشمانی پر از اشک می‌نویسم:

چرا دختر بودن تبدیل به جرم شده است؟ 

چرا ما در خانه‌های خود زندانی هستیم؟ 

چرا دیگران با رؤیاهای ما بازی می‌کنند؟ 

و…

هزاران «چرا»ی دیگر در ذهنم هست که برای هیچ‌کدام‌شان پاسخی نمی‌یابم.

***

امروز را قشنگ آغاز کردم. دلم می‌خواست به بهانه‌ی روز دختر از خانه بیرون بروم و این روز را با دوستانم جشن بگیرم. آماده شدم و خانه را ترک کردم. از سرک گذشتم و سوار یک ملی‌بس شدم. مقداری از مسیر را طی کرده بودم که در نزدیکی یک کلینیک، مادری با دو فرزندش وارد ملی‌بس شد. چون جایی برای نشستن نبود، از جایم بلند شدم و او نشست. بعد از من تشکر کرد. گفتم: «مادرجان، جای تشکر ندارد.»

دلش می‌خواست با من درد دل کند. پرسیدم: «مادر، نوزادت دختر است یا پسر؟»

جواب داد: «دختر است.»

گفتم: «تبریک باشد مادر! الهی همیشه در سایه‌ی پدر و مادر بزرگ شود.»

آهی کشید و گفت: «این ششمین دخترم است. وقتی این بچه را در شکم داشتم، شوهرم گفت اگر پسر باشد، همه‌چیز برایش آماده می‌کنم؛ از خوراک و پوشاک گرفته تا تحصیل. اما وقتی فهمید دختر است، گفت: برو! دیگر نه تو و نه این بچه برایم ارزشی ندارید.»

ادامه داد: «چند وقت است که در خانه‌ی عمه‌ام زندگی می‌کنم. امروز هم تنهایی از کلینیک بیرون آمدم.»

با دستانش اشک‌هایش را از گوشه‌ی چشم پاک می‌کرد. من که کنجکاو شده بودم، پرسیدم: «چرا شوهرت از دختر بدش می‌آید؟»

گفت: «شوهرم همیشه می‌گوید دخترها فقط خرج دارند. در خانه‌ی پدر و شوهرشان جز آشپزی، پاک‌کاری و بچه‌داری، کار دیگری بلد نیستند. به همین خاطر از دختر خوشش نمی‌آید.»

به چهره‌ی خسته و اشک‌آلودش نگاه کردم. دلم شکست. دیگر هیچ نگفتم و از ملی‌بس پیاده شدم. آن‌قدر فکرم مشغول شده بود که از رفتن به مقصد منصرف شدم و دوباره به خانه برگشتم.

این سرنوشت هزاران دختر در این سرزمین است؛ دخترانی که از لحظه‌ی تولد، پدران‌شان آن‌ها را نپذیرفته‌اند؛ اما خودشان آموخته‌اند که زندگی را با همه‌ی مشکلاتش چگونه پشت سر بگذارند که در برابر سختی‌ها ایستادگی کنند و هیچ‌گاه به‌خاطر دختر بودن، خود را دست‌کم نگیرند.

درد من، فقط درد من نیست. این فریاد یک جامعه‌ی خاموش است؛ جامعه‌ای که صدایش را فراموش کرده. من نگران آن نیستم که چرا در برابر طالبان سکوت کردم، نگران آن روزم که چگونه به نسل آینده بگویم یکی از کسانی بودم که حقم را گرفتند و من کاری نکردم.

من فقط «من» نیستم. «ما» هستیم؛ ما، دخترانی که دیگر نباید اجازه دهیم تبدیل به توپ فوتبال شویم، تا هرکه دلش خواست، برای رسیدن به اهدافش از ما استفاده کند.

ما باید بیدار باشیم، باید بجنگیم و نگذاریم هیچ دختر دیگری در جهل و ترس گم شود.

اگر بتوانم هر روز فقط یک نفر را از بی‌سوادی نجات دهم و به سوی دانش راهنمایی کنم، آن روز برایم روز دختر است؛ یعنی قدمی به سوی آزادی برداشته‌ام، یعنی به کسی یاد داده‌ام که حق انتخاب، حق زندگی و حق آزادی، متعلق به اوست و این حق، نه لطف کسی، بلکه حق طبیعی هر انسان است.

نویسنده: مهدیه نبوی

Share via
Copy link