رویاهای بلند یک دختر

Image

دختری به نام صابره در کشوری به دنیا آمده بود و زندگی می‌کرد که ارزش زن و دختر هیچ بود و موجودیت زن در این کشور چندان تفاوتی با نبودنش نداشت. همیشه می‌گفت: “چرا ارزش زن به اندازه‌ی یک خس هم نیست؟” اما او تصمیم گرفت به درس و مکتب خود ادامه دهد. شور و شوقی در دلش بود که به رویا و آرزوی خود برسد و دنیا هم به او کمک کرد تا به روهایش به زودی برسد.

این دختر، دوازده سال درس خواند و یک سال برای امتحان کانکور آمادگی خواند. هر روز با تمام شور و هیجان به صنف می‌رفت و با خود می‌گفت: “صابره، وقتی به صنف می‌رسی، غم دنیا را فراموش کن، چون تو برای آینده‌ات اینجا هستی.” بعد، به چهره‌ی همه دختران نگاه می‌کرد و در وجود تک تک آن‌ها دختران موفق و با انگیزه می‌دید. لبخند مرموزی با خود می‌زد و می‌گفت: “چقدر تلاش می‌کنند!” در واقع، به همه‌ی آن‌ها افتخار می‌کرد.

اما دور از انتظار، یک روز ناگهان استاد وارد صنف‌شان شد و گفت: “از این به بعد دختران حق آمدن برای خواندن آمادگی کانکور را ندارند.” چشم‌هایش را بست و تصور کرد که همه چیز خراب شد‌ه‌است. به چهره‌ی همه‌ی دختران نگاه کرد و دید که چهره‌های بشاش و باانگیزه به چهره‌های غمگین و در حالت گریه تغییر کرد. تمام تصوراتش در یک لحظه خراب شد، مثل نوشته‌ای روی تخته که استاد دو دقیقه پیش نوشته و پاک کرده بود، همه‌چیز به نظرش از بین رفت.

یک تصور در ذهن همه‌ی دختران ایجاد کردند که طالبان می‌روند. پس چرا نمی‌روند؟ تا کدام سال این دختران آرمان به دل باشند؟ این دختر، آرزوهای زیادی دارد، رویاهایی به بلندی صخره‌های کشورش که هر کدام باید طی شود. تلاشش بر این است که یکی یکی به آن‌ها برسد، چون آرزوی او رهبر شدن است و می‌خواهد صدای هم‌نوعانش باشد. به عنوان یک زن، می‌خواهد صدای آن‌ها را به جهانیان برساند.

اما، در حال حاضر، به خاطر مجبوریت ترک وطن می‌کند و قدم به سوی یکی از کشورهای همسایه گذاشته‌است. این که خانواده‌اش تصمیم گرفتند به یکی از کشورهای همسایه بروند، خیلی برایش سخت تمام شده بود. ترک کردن خاک و دیار کودکی کار غیرقابل جبرانی است. او آرزو داشت در وطنش رشد کند و شاهد پیشرفت همه‌ی دختران وطنش باشد؛ ولی او در اینجا متوقف نمی‌شود و راهش را تا انتها می‌رود. رویای او همیشه آزادی هم‌نوعانش است.

در حال حاضر، نمی‌داند، نمی‌تواند، نمی‌شود، در قاموس او جایی ندارد. همیشه این سوال در ذهنش وجود دارد: “در زندگی‌ام چه می‌توانم انجام دهم تا موفق باشم؟” او در یک زمان تاریک و معلق به هوا قرار گرفته بود؛ ولی باز هم امیدش را از دست نداد. برای رسیدن به هدفش، راه‌های مختلفی را امتحان کرد. هر راه که امتحان کرد، از آن چیزهای نو و جدید آموخت و با چالش‌های جالب و ناامیدکننده روبرو شد که از هر کدام لذت‌های خاص خود را برده‌است. این راه‌ها برایش مسیری پر هیجان شد و همراه با آموختن چیزهای نو شده‌است.

او بدین باور است که شاید زندگی همین باشد: سقوط و پرواز؛ خسته بودن و دوباره برخواستن؛ ناامید شدن ولی ادامه دادن؛ در میان گریه‌ها خندیدن؛ در میانه خنده‌ها گریستن. ولی مطمئن است که اضطراب و نگرانی می‌گذرد و بعد از این همه گرفتاری‌ها، آسایش فرا می‌رسد و خداوند همه چیز را به روش زیبا جبران خواهد کرد. او به دیگران توصیه می‌کند که به تلاشی که برای هدف‌تان می‌کنیی افتخار کنید! چون شخصیت تو، زندگی تو، موفقیت تو و حال خوبت به همین تلاش بستگی دارد.

او می‌گوید که ما در کشوری زندگی می‌کنیم که دختر بودن در این کشور جرم است و تلخ‌ترین جمله یک دختر این است: “ای کاش من هم پسر بودم!” اما همیشه سخت‌ترین مسیرها به زیباترین مقاصد می‌رسند. قوی باش… تو برای خودت بجنگ، تو برای خودت آرامش داشته باش، تو برای خودت جاه‌طلبی کن. انسان‌های قوی همیشه دنبال رویاهایشان می‌روند و هیچ پستی و بلندی مانع آن‌ها نمی‌شود.

پس بیا، من و تو هم به راه باقی‌مانده‌ی خود ادامه بدهیم.

نویسنده: صابره علی‌زاده

Share via
Copy link