رویاهای خاموش‌شده

Image

با تولدش هیچ تغییری در زندگی خانواده ایجاد نمی‌شود. دوران کودکی‌اش در سایه‌ی کمبود محبت و بی‌توجهی، در مقایسه با برادرانش، سپری می‌شود. کم‌کم که بزرگ‌تر می‌شود، به مکتب می‌رود و در آنجا می‌آموزد که علم برای زن و مرد ضروری و حقوق شان برابر است؛ اما ذهن کودکانه‌اش پر از سوالاتی می‌شود که پاسخی برای آن‌ها نمی‌یابد: اگر حقوق زن و مرد برابر است، چرا پسران تحصیل می‌کنند و دختران نه؟ چرا مردان به دانشگاه می‌روند، اما دختران فقط تا صنف شش اجازه‌ی تحصیل دارند؟ این سوالات نه‌تنها بی‌پاسخ می‌مانند، بلکه حتی پرسیدن آن‌ها نیز برایش دشوار است.

هر روز که بزرگ‌تر می‌شود، با محدودیت‌های جامعه و مرزهایی که برایش تعیین شده‌اند، رشد می‌کند. جامعه به او می‌آموزد که از پسران ضعیف‌تر است و جایگاهش در خانه‌داری است. مادرش نیز از همان ابتدا اصول خانه‌داری و رفتار با شوهر را به او می‌آموزد. او همه‌ی این مهارت‌ها را به خوبی یاد می‌گیرد؛ اما در دلش رویای دیگری دارد. سال‌ها به سرعت می‌گذرند و حالا او در آخرین سال مکتب است. تصمیم گرفته بود به تحصیلاتش ادامه دهد؛ اما این اجازه را ندارد. درست زمانی که هدفش را یافته بود، همه‌چیز تبدیل به یک رویای دست‌نیافتنی می‌شود.

مکتب که تمام می‌شود، با صدایی گرفته به مادرش می‌گوید: “دیگر مکتب ندارم. حالا وظیفه‌ی من در خانه چیست؟” مادرش، که زخمی کهنه در دل دارد، خاطرات گذشته‌اش را مرور می‌کند؛ زمانی که خودش نیز نتوانست تحصیلاتش را ادامه دهد. او تنها می‌تواند دردش را در دل نگه دارد و با لحنی مهربان بگوید: “دخترم، بیا این کارگاه را بیاور، این تکه را وصل کن، تا خامک‌دوزی را یادت بدهم.”

دختر با قلبی شکسته و ذهنی آشفته کارگاه را برمی‌دارد و خامک‌دوزی را آغاز می‌کند. روزها به همین ترتیب می‌گذرند. او مهارت‌های خامک‌دوزی و کارهای خانه را فرا می‌گیرد؛ اما هر روز هنگام دوختن، خاطرات شیرین روزهای مکتب در ذهنش جان می‌گیرند. لبخندی محو بر لبانش نقش می‌بندد؛ اما سریع آن را پنهان می‌کند و به واقعیت تلخش بازمی‌گردد.

این روند ادامه دارد تا اینکه اتفاقی که همیشه از آن می‌ترسید، به حقیقت می‌پیوندد: ازدواج. پدر و مادرش، به دلیل مشکلات اقتصادی و پرجمعیت بودن خانواده، تصمیم می‌گیرند که او را شوهر دهند. او که هنوز درک روشنی از ازدواج ندارد و هیچ آمادگی‌ای برای مدیریت یک خانواده ندارد، وارد خانه‌ی شوهر می‌شود. کم‌کم، در این محیط جدید، اصول زندگی را یاد می‌گیرد. سال‌ها می‌گذرند و او نگاهی به خود می‌اندازد. زمان گذشته است، او دیگر جوان نیست و احساس می‌کند ضعیف و شکسته شده است. این داستان، سرنوشت بسیاری از دختران افغانستان است که نسل به نسل تکرار می‌شود.

اما اگر دختران افغانستان خودشان برای تغییر وضعیت شان اقدامی نکنند، آینده‌ای بهتر برایشان رقم نخواهد خورد. این واقعیت تلخ زندگی آنان است. به جای تسلیم شدن و پذیرش شرایط سخت و ازدواج‌های زودهنگام، باید راه آموزش را در پیش بگیرند. مسیر علم را انتخاب کنند، خودشان را پیدا کنند، سرنوشت شان را تغییر دهند و آینده‌ی روشن برای خود بسازند. هیچ‌گاه و تحت هیچ شرایطی تسلیم نشوند. آینده از آنِ کسانی است که به مسیرشان ادامه می‌دهند و از شکست نمی‌ترسند.

نویسنده: اسما رضایی

Share via
Copy link