چشمهای خود را میبندم و غرق در رویای زندگیام میشوم؛ رویایی که تنها برای من قابل درک است. احساس میکنم که دلم در قسمت وسط، درست میان دو چشمم، حرکت میکند. رویایی که فقط خودم آن را میبینم و تصور میکنم کسی دیگر از دیدن آن خبری ندارد و در ذهنش چیزی شبیه به آن نمیگذرد.
یاد روزی میافتم که با کت و شلوار فراخ سیاه، کفشهای سفید و چادر سفید از خانه بیرون شدم. قرار بود برای تحصیل در مقطع لیسانس به دانشگاه بنگلادش بروم. از خانه، همراه با خانوادهام، پدر و مادرم و خواهر و برادرم به سوی میدان هوایی کابل حرکت میکردیم. صبح زود از خواب بیدار شدم، نماز خواندم و دستانم را به سمت آسمان پر از ستارهها بالا بردم و از خداوند خواستم که مرا همیشه مثل این صبح خوش و خرم نگه دارد. این روز را شروع زندگی و صفحهی جدید از زندگیام تصور کردم. بعد از اتمام نماز به اتاق دیگری رفتم و تصمیم گرفتم که کت و شلوار سیاه و کفشهای سفیدم را بپوشم. پس از پوشیدن لباسها و آماده شدن، به شکل مناسب از خانه بیرون رفتم.
از خانه تا سرک عمومی، که از کوچهی مارکیت برچی سنتر به سرک عمومی وصل میشود، تقریباً بیست دقیقه پیادهروی داشت. من تنها نبودم و اعضای خانوادهام، از جمله پدرم که قرار بود تا ایران مرا همراهی کند، با من بودند. پدرم کیف مسافرتیاش را به دست گرفته بود و ما را بدرقه میکرد. به سرک عمومی برچی رسیدیم و برادرم برای رفتن به میدان هوایی برای ما موتر گرفت. همه سوار موتر و راهی میدان هوایی شدیم. همه خوشحال بودند؛ اما من از همه خوشحالتر بودم چراکه احساس میکردم صفحه جدیدی در زندگیام باز شده است.
بالاخره به میدان هوایی رسیدیم. هوای صبح بسیار دلپذیر و زیبا بود و مردم اطراف، با نگاههایی مهربان، به نظر آشنا میآمدند. پس از گذراندن مراحل بررسی اسناد و وسایل، زمان خداحافظی رسید. یک به یک اعضای خانوادهام را در آغوش گرفتم و با آنها خداحافظی کردم. خداحافظی با مادرم، مرا به یاد صحنهای از یک فیلم کرهای انداخت که در آن شخصیت محکوم به اعدام از آخرین آرزویش خواسته بود که مادرش که نیاز به عمل داشت، به خانه سالم برگردد. در آن لحظه، در دلم آرزو میکردم که بعد از مسافرت وقتی برگردم، مادرم را سالم و سرحال ببینم.
مادرم دعا میکرد و میگفت: «دختر شجاع من، با سربلندی برو و سربلند برگرد، به امید روزی که دوباره تو را در آغوش بگیرم.» مادرم را محکم در آغوش گرفتم، گونههایش را بوسیدم و دستش را به صورتم کشیدم و از هم جدا شدیم.
به سمت هواپیما حرکت کردیم. من و پدرم دست در دست هم، با بیک مسافرتی در دست، به سمت هواپیما میرفتیم؛ اما احساس میکردم چیزی در دلم جا مانده است. ناگهان احساس کردم که باید به پشت سرم نگاه کنم. سرم را برگرداندم و مادرم را دیدم که با چشمان اشکبار به ما نگاه میکند. نتواستم جلوتر بروم و به سمت مادرم دویدم و او را در آغوش گرفتم. پدرم صدا زد: «دختر عزیزم، عجله کن، دیر میشود.» احساس آرامش کردم و دوباره به سمت هواپیما راه افتادم.
در داخل هواپیما، در صندلی کنار پنجره نشستم و از آنجا بیرون را تماشا میکردم. هواپیما به پرواز درآمد و پس از چند ساعت به میدان هوایی تهران رسیدیم. از پدرم جدا شدم و پس از ساعاتی، سوار هواپیمای بنگلادش شدم تا به مقصد نهاییام برسم.
وقتی از هواپیما پیاده شدم، مسئولین بورسیهی تحصیلی به استقبال من آمدند و با احترام مرا به دانشگاه بینالمللی زنان بنگلادش بردند. بسیار خوشحال بودم، چرا که دریچهی جدید در زندگیام گشوده میشد. مسئولین دانشگاه مرا راهنمایی کردند و تمام دانشگاه، صنوف درسی و دهلیزها را به من نشان دادند. همه چیز زیبا و جذاب بود و احساس میکردم در یک رویای شیرین زندگی میکنم.
از آن روز به خودم قول دادم که برای رسیدن به آرزوهایم تلاش کنم و از هیچ چیزی هراس نداشته باشم. علاوه بر تحصیل، به ورزش نیز علاقه داشتم. ورزش رزمی مورد علاقهام «موتای» بود. وقتی درسها شروع شد، فکر کردم که میتوانم هم درس بخوانم و هم ورزش کنم و در هر دو موفق باشم. در دانشگاه بنگلادش از محصلین علاقهمند به ورزش حمایت میشد. با هماهنگی با رئیس دانشگاه وارد برنامههای ورزشی شدم و هدفم این بود که در این زمینه هم به موفقیت برسم.
با تلاشهای مستمر، در مسابقات بیندانشگاهی شرکت کردم و پیروز شدم. زمانی که داور دستم را بلند کرد و مرا به عنوان برنده معرفی کرد، احساس عجیبی داشتم. اشک در چشمانم حلقه زده بود و چهرهی تماشاچیان و همصنفانم که مرا تشویق میکردند، برای همیشه در ذهنم ماند.
بعد از مسابقه با خانوادهام از طریق واتساپ تماس گرفتم و از دستاوردهایم در تحصیل و ورزش صحبت کردم. چهرهی خوشحال مادرم و نگاه محبتآمیزش را هیچگاه فراموش نمیکنم. آن لحظات پر از غرور بود.
بعد از آن روز، با دوستانم از موفقیتهای آینده صحبت میکردم و به آنها گفتم که این تنها شروع راه است. میخواستم به قلهی آرزوهایم برسم و برای رسیدن به آنجا از تلاش دست نکشم.
اما ناگهان صدای مادرم را شنیدم که میگفت: «دختر عزیزم، بیدار شو، چای سرد میشود.» تکانی خوردم و فهمیدم که خواب بودم. روز جمعه بود و من در کابل، افغانستان بودم.
رویاهای شیرینی داشتم؛ اما حالا تصمیم دارم که این رویاها را به واقعیت بدل کنم. شاید دقیقاً به این شکل نباشد، اما با تلاش و اراده، خواهم جنگید و از مشکلات عبور خواهم کرد. هیچچیز نمیتواند مانع رسیدن به آرزوهایم شود.
نویسنده: نسرین نوری