رویای سبز مکتب؛ چه می‌شد اگر واقعیت می‌بود؟

Image

صحن مکتب زیبا بود، درست مثل چهار سال قبل که با دوستانم در آنجا خیلی شاد بودیم و از بودن در آنجا لذت می‌بردیم.

چهار سال قبل که دختران و پسران، همه شاد، با شور و شوق و شادی سرو صدا می‌کردند، و کتاب‌های خود را رسیدن به رویای شان در کیف‌های‌شان می‌گذاشتند و مسیر خانه تا مکتب را با خنده و شادی و شوخی می‌رفتند و بر می‌گشتند. آنان امید داشتند و از مسیر مکتب رویای شان را دنبال می‌کردند. آنان امید داشتند که می‌توانند آینده‌ی خود و کشور شان را با رفتن و درس‌های مکتب بسازند و نگذارند آینده از بین برود.

آری، درست مانند همان روزها، حویلی مکتب پر از از کودکان و نوجوانان شاد، باانگیزه و امیدوار بود. در دو سوی راهرو، که از دروازه‌ی حویلی تا دروازه‌ی تعمیر مکتب ادامه داشت، لاله‌های سرخ، صورتی، نارنجی و ترکیبی از این رنگ‌ها چشم‌ هر بیننده‌ای را نوازش می‌کرد. درختان بلند که عمری از حضورشان در میان سبزه‌های قدونیم‌قد در صحن مکتب می‌گذشت، مثل همیشه با برگ‌های شاداب و سبزشان به روی کودکان لبخند می‌زد و برای‌شان سایه‌ای از امید می‌ساختند و تنفس را گوارا و لذت‌بخش برای همه می‌کرد.

همه چیز زیبا و طراوت و تازگی از چهره‌ی همه نمایان بود. دختران در میدان والیبال مشغول بازی بودند و صدای فریاد و خنده‌های‌شان در تمام فضا می‌پیچید. با چه دلگرمی‌ای بازی می‌کردند. هیچ‌کس آنجا نبود تا بازی و شادی را از آنها بگیرد، آنان بدون ترس و نگرانی به بازی‌شان ادامه می‌دادند. دختران کوچک‌تر در گوشه‌ای دیگر ریسمان‌بازی می‌کردند. به گمانم مسابقه داشتند که کدام‌شان بهتر و بیشتر می‌تواند بپرد. با هر پرش‌شان به هوا، گویا هرچه غم و اندوه را از وجودشان می‌تکاندند و همراه با رقص گیسوهای‌شان، که از زیر چادرهای سفیدشان در دست باد تاب می‌خورد، شادی در نگاه‌های‌شان می‌درخشید و تبسم، لب‌های‌شان را می‌پوشاند.

بعضی‌ها هم زیر سایه‌ی درختان، روی سبزه‌ها، دو نفره یا گروهی نشسته بودند و با هم گرم صحبت می‌کردند. در میان حرف‌های‌شان، لبخندهای زیبا و قشنگ بر لبان‌شان خانه می‌کرد و به قشنگی همه‌چیز در آن فضا می‌افزود. دخترانی هم بودند که کتاب در دست داشتند و آنجا ‌قدم می‌زدند یا پس از چند قدم در در گوشه‌ای می‌نشتند و غرق مطالعه می‌شدند. آسمان هم به طرز خیره‌کننده‌ای زیبا و صاف بود. آبی آسمان، دل‌ها را می‌شست و انسان را غرق در اقیانوسی از آرامش و شادی می‌کرد.

زنگ به صدا درآمد: دنگ! دنگ! دنگ!

یادآوری می‌کرد که دیگر ساعت تفریح تمام شده است. من، که در گوشه‌ای ایستاده بودم و فقط نظاره‌گر همه چیز بودم، با شنیدن صدای صدای زنگ به طرف صنف‌ها حرکت کردم. در وهله‌ی اول، همه بیگانه و ناآشنا به نظر می‌رسید، تا اینکه نزدیک دروازه‌ی صنف رسیدم. همان لحظه بود که شادمانی و هیجان مثل خون در رگ‌هایم سراسر وجودم را تسخیر کرد.

هم‌صنفی‌هایم مثل چهار سال پیش، دم دروازه‌ی صنف ایستاده بودند و با هم شوخی و مزاح می‌کردند. فقط من می‌دانم و خدا که چقدر دل‌تنگ این خنده‌ها بودم. داخل صنف رفتم. دیدم که دختران همگی تازه از تفریح برگشته و آماده‌ی درس بعدی می‌شدند. همچون کسی که با ماشین زمان از گذشته یا آینده آمده باشد، همه‌چیز و همه‌کس را با دقت می‌دیدم و در دلم شاد بودم. شادمانی‌ای که متفاوت‌تر از همه‌ی احساساتی بود که تا حالا تجربه کرده‌بودم. چیزی که این حس را خاص می‌کرد، ترس و اندوهی بود که در پس این شادی پنهان شده بود.

همین‌طور که غرق در افکارم بودم، دستی را روی شانه‌هایم حس کردم. دستی گرم و آشنا. صورتم را برگرداندم و فاطمه را دیدم؛ دوستی که پس از پانزدهم آگوست ۲۰۲۱ به‌ندرت دیده بودمش؛ اما هرگز نتوانسته بودم مثل آن روزها دستانش را بگیرم و همراهش درد دل کنم. از دیدن فاطمه، دلم خندید. لب‌هایم با تبسمی از هم باز شد. ناخودآگاه او را در آغوش گرفتم و چشمانم را بستم.

اما وقتی چشمانم را باز کردم، با فضای تاریک اتاق روبه‌رو شدم. نور کم‌رنگ از ماه، از گوشه‌ای از پنجره به درون می‌تابید، هنوز هوا تاریک و نیمه‌ای از شب بود. ناراحت شدم و دوباره سرم را روی بالش گذاشتم. احساس کردم نفسم بند می‌آید. قطره‌ی اشکی از کنج چشمم روی بالش غلتید.

آرام با خودم زمزمه کردم: چه می‌شد اگر این واقعیت می‌بود و من خواب نمی‌دیدم.

یک بار دیگر، همه‌چیز در سکوت سنگین فرو رفت و زوزه‌های گرگ‌های ولگرد در کوچه‌ها آرام گرفت.

نویسنده: لطیفه رفعت

Share via
Copy link