اشاره: این یادداشت راوی یک داستان واقعی است!
من دختری پانزدهساله هستم که رویای زیبا در سر دارم؛ رویایی که هر روز و شب به آن فکر میکنم و امیدم را زنده نگه میدارد. رویای من این است که روزی معلم شوم، معلمی که شاگردانش او را با احترام «معلم صاحب» صدا کنند. من با لبخند بگویم: «جانم، بفرما!» آنها سوالهایشان را از من بپرسند و من با محبت برایشان توضیح دهم. کارهای خانهگیشان را با شوق به من بیاورند، و من با لبخند امضا کنم و زیر آن بنویسم: «آفرین، عالی است!»
اما واقعیت زندگی من چیزی دیگر است. من هنوز درست خواندن و نوشتن را بلد نیستم. تنها تا صنف دوم مکتب درس خواندم و بعد از آن دیگر هرگز به مکتب نرفتم. زمانی که هنوز خیلی کوچک بودم، پدر و مادرم را از دست دادم. بعد از آن، همراه برادرم که از من بزرگتر بود، به خانه کاکایم رفتیم.
برادرم به مکتب میرفت و من در خانه با زن کاکایم کار میکردم. او برایم همزمان برادر، پدر و تکیهگاه بود. حضورش در کنارم باعث میشد غم فقدان والدینمان را کمتر حس کنم. اما بدبختانه، چند سال بعد، او در یک انفجار در مکتب زخمی شد و پس از هفت روز بستری در شفاخانه، جانش را از دست داد.
پس از آن، من تنها ماندم؛ تنها با خانوادهی کاکایم. حالا هم در همان خانه زندگی میکنم. کاکایم چهار دختر و سه پسر دارد و همهی آنها به مکتب میروند، جز من. وقتی از زن کاکایم میخواهم مرا هم به مکتب بفرستد، میگوید: «دخترهای من گل هستند، تو خود را با آنها مقایسه نکن!»
من در این خانه مثل یک خدمتکار زندگی میکنم. تمام کارهای خانه را انجام میدهم، اما با کوچکترین اشتباه، که بیشتر اوقات تقصیر خودم نیست، سرزنش و حتی لتوکوب میشوم. در دنیایی تاریک و پر از درد زندگی میکنم.
رویای معلم شدن برای من تنها امیدی است که زندهام نگه میدارد. هرچند راه رسیدن به این رویا برایم بسته است، اما همیشه به آن فکر میکنم. باور دارم روزی این قفس شکسته میشود و من میتوانم آزادانه پرواز کنم، با بالهایی که از تلاش و اراده خودم ساختهام.
این روزها به یک کورس خیاطی میروم که توسط یک موسسه حمایتی برگزار میشود. اما رفتنم به این کورس هم آسان نیست. تنها هفتهای یک بار اجازه دارم بروم، و باید مسیر یکساعته را در نیم ساعت طی کنم و برگردم. وقتی به کورس میروم، دخترانی را میبینم که با موبایلهایشان ویدیو تماشا میکنند و لذت میبرند. من هم دوست دارم با آنها همراه شوم، اما حتی اجازه چنین چیزی را هم ندارم.
گاهی به حال خودم گریه میکنم، اما نمیگذارم این دردها امیدم را از بین ببرند. در کشوری زندگی میکنیم که دختران یا در قید خانههایشان هستند یا در بند جامعه، اما من باور دارم که این روزها خواهد گذشت.
گاهی فکر میکنم اگر پسر بودم، شاید این زندگی پر از تحقیر و سختی را تجربه نمیکردم. شاید مکتب میرفتم، درس میخواندم و آسانتر به رویاهایم میرسیدم. اما حیف که نیستم.
با این وجود، رویای معلم شدن در دلم زنده است. این رویای زیبا همان چیزی است که مرا سرپا نگه داشته است. من باور دارم، هرچند سخت و دیر، روزی به آن خواهم رسید.
نویسنده: اسما رضایی