در 20 دسامبر ۲۰۲۴ با او آشنا شدم. اگنیس، دختر ده سالهی هزاره است که در «پیشوای» ایران به دنیا آمده است. پدرش نیز زادهی ایران است. خانوادهی اگنیس در اوایل جنگهای شوروی برای جستوجوی زندگی بهتر و به امید در امان ماندن از خشونتها و تاریکی جنگ، افغانستان را ترک کردند.
در این گزارش داستان دختری روایت میشود که استعداد خارقالعاده در ریاضی دارد. اگنیس در ده سال زندگی در ایران تحقیر شده و با تهدیدات و فشارهای زیاد به خاطر باورهایش، مجبور به ترک ایران شده و به افغانستان پناه آوردهاست. اما پس از مدتی، افغانستان نیز برای آنان جایی امنی نبوده و برای رسیدن به یک زندگی امنتر راهی پاکستان میشود. با آنهم پولیس پاکستان آنان را پس از مدتی به افغانستان رد مرز میکنند.
اگنیس در منطقهی «بهارکو» در پاکستان اقامت داشت و در یک مکتب کوریایی تحصیل میکرد، جایی که پدرش نیز بهعنوان معلم مشغول به کار بود. آنان، با کمک یک سازمان، ابتدا از ایران به افغانستان منتقل شدند و سپس به صورت قاچاقی از مرز ترخم وارد پاکستان گردیدند تا از پاکستان، به مقصد بلژیک، سرزمینی که قرار بود خانهی همیشگیاش شود، سفر کنند.
آشنایی من با اگنیس توسط یک دوستم صورت میگیرد. شبِ موعود فرا رسید. همراه با دوستم که او نیز از کودکی با ریاضیات بزرگ شده بود و عشق عمیق به علم ریاضیات داشت، راهی خانهی اگنیس شدیم.
وقتی آنجا رسیدیم، من و دوستم هیجانزده بودیم؛ چون پرسشی در ذهن ما بیوقفه تکرار میشد: یک دختر دهساله چگونه به عالم پیچیدهی ریاضیات پناه آورده است؟
وقتی وارد دهلیز شدم، ناگهان صدای نازک و کودکانهای در فضا پیچید: «سلام»! هنوز نگاهش را درست ندیده بودم که خودش را با تمام وجود به آغوش دوستم انداخت. گویی سالها بود که منتظر چنین لحظهای بوده است.
وارد خانه شدیم. فضای ساده و صمیمی اتاق، حس آرامش خاصی داشت. نشستیم و در سکوت دلنشین چای نوشیدیم. من که بیتاب شنیدن داستان او بودم، سرِ صحبت را باز کردم: «اگنیس خانم، چه شد که به عالم ریاضیات پناه آوردی؟ چقدر ریاضیات را دوست داری؟»
اگنیس، با همان زبان کودکانه اما لحنی فیلسوفانه، پاسخی داد که مرا حیرتزده کرد. گفت:«خدا مرا خیلی دوست دارد که ریاضی را به من آموخت.»
لبخندی زدم و کنجکاوانه پرسیدم: «چطور خدا تو را دوست دارد که ریاضی برایت آموخته است؟»
در چشمانش برقی از یقین بود. با همان سادگی و خلوص گفت: «وقتی به طبیعت نگاه کنی، وقتی درختان را ببینی، ستارهها را در آسمان دنبال کنی، وقتی به تمام کیهان چشم بدوزی، میفهمی که هیچکس جز یک ریاضیدان نمیتوانسته این نظم را خلق کند. خداوند یک ریاضیدان قهار است و به همین خاطر، ریاضیات را به من آموخته است.»
اگنیس موهای کوتاهی داشت و چشمان کوچک و بادامی. موهای کوتاهش که به خرمایی مایل میشد، چهرهاش را جدیتر نشان میداد. نگاهش را به ما دوخت و با لحنی مطمئن گفت: «از وقتی با مریم میرزاخانی آشنا شدم، تصمیم گرفتم مثل او باشم. من کاملاً سبک او را دنبال میکنم و میخواهم روزی مثل او شوم.»
نام مریم میرزاخانی را با احترام خاص بر زبان آورد، گویا از قدیسهای یاد میکرد که مسیر زندگیاش را روشن کرده است. در آن لحظه، فهمیدیم که اگنیس دختر معمولی نیست، او رؤیایی دارد که فراتر از سن و سالش بود، رؤیایی که او را به آیندهای دور و بزرگ پیوند میداد.
اگنیس در یک سالگی از مادرش جدا شده است و نه سال است که بدون مادرش و در آغوش پدرش بزرگ شده است. او علاوه می کند «من بهجز بابای خودم، هیچ دوستی ندارم. همیشه با اعداد بازی میکنم و ریاضی میخوانم.»
لحظاتی گذشت. انگار که حضور ما کمکم فضای دلگیر خانهاش را پر از گرما کرده باشد، جسارت بیشتری پیدا کرد و با شیطنتی کودکانه گفت: «میخواهید اتاقم را ببینید؟»
من و دوستم که از لحظهی ورود کنجکاو شده بودیم، تقریباً همزمان گفتیم: «حتماً! اتاق اگنیس را که نبینیم، اصلاً امکان ندارد»
وقتی پا در اتاق اگنیس گذاشتم، انگار وارد دنیایی شدم که مرزهایش را اعداد و فرمولهای ریاضی شکل داده بودند. دیوارها پُر از اعداد، معادلات، و نمودارهایی بودند که درهمتنیده شده بودند، گویی ریاضیات، زبان خاموش این فضا بود. هر کسی که قدم به این اتاق میگذاشت، بیشک حیرتزده میشد.
اگنیس با شور و هیجان کودکانهاش، یکییکی دفترچههایی را که از فرمولها و اثباتهای ریاضی پُر شده بودند، به ما نشان میداد و در همان حال صحبت میکرد.
شوق اگنیس نسبت به ریاضیات از آخرای صنف دوم آغاز می شود و همین طور که اتاقش را نشان میداد و با ما حرف هم میزد، گفت: «وقتی کلاس دوم بودم، به بابام گفتم که میخواهم خلبان شوم؛ اما بابا گفت که اگر میخواهی خلبان شوی، اول باید مضامین ساینسی را خوب بفهمی.»
اگنیس مکثی کرد، لبخند کمرنگی زد و با شور بیشتری ادامه داد: «یک روز، در ساعت درسی ریاضی بودم. به اعداد نگاه میکردم… و ناگهان دیدم که اعداد شروع به رقصیدن کردند! برایم میرقصیدند، میچرخیدند و وقتی جایشان را تغییر میدادم، جالبتر و جالبتر میشد. انگار با من بازی میکردند».
اگنیس با چشمانی درخشان و لحنی سرشار از شور گفت:«حقیقتا همه چیز یهویی بود و یک جرقه در ذهنم ایجاد شد و همون جا بود که من و ریاضی با هم شدیم.» لحظهای مکث کرد و سپس ادامه داد: « ولی کمی دور افتادم، و بعد رقص اعداد باعث شد که با ریاضیات یکی بشم.»
اگنیس میگوید: «اولین چیزی که در ذهنم آمد این فرمول بود: ۵ به علاوه ۶ میشود ۱۱.» این را که گفت،لحن صدایش تغییر کرد: «من موقع محاسبه همیشه اعداد رو به پنج میآورم. مثلا ۵ به علاوه یک میشود ۶. اینطور اعداد رو جمع میکنم. بعد، ۵ به علاوه ۵ میشود ۱۰ و به علاوه یک که از بدنهی ۶ جدا کرده بودم، دوباره اضافه میکنم، میشود ۱۱.»
این توضیحات به شدت جلب توجه میکرد. او طوری از ریاضیات حرف میزد که انگار اعداد برایش به زبان زندگی درآمده بودند. برای اگنیس، ریاضی فقط محاسبات خشک نبود، بلکه بخشی از دنیای حسی و فلسفیاش بود.
اگنیس می گوید: «وقتی این روش رو به مسائل دیگه هم تعمیم دادم، خیلی قشنگ بود. روز به روز جذابتر میشد.» او ادامه داد: «این که اعداد همیشه با من حرف میزنند، اجازه میدهند دنیا رو از یک زاویهی متفاوت ببینم».
در آن لحظه، من در حیرت کامل از این نگاه تازهی او به ریاضیات بودم. هیچ کدام از ما تصور نمیکردیم که یک دختر ده ساله میتواند اینچنین رابطهی عمیق با اعداد و علم ریاضی برقرار کند. کاری که اگنیس در اولین محاسبهاش انجام داد، از میان اعداد همیشه عدد ۵ را میگرفت و ۵هایش را جدا میکرد، سپس به آنها اضافه میکرد. این نه تنها یک روش محاسبهی ساده بود، بلکه نشان از نبوغ درک او از ریاضیات داشت که در صنف دوم مکتب برایش اتفاق افتاده بود. این آغاز ورود اگنیس به دنیای ریاضیات بود و به وضوح میشد دید که این مسیر هیچگاه برای او تمام نمیشود.
رابطهی اگنیس با ریاضیات
اگنیس میگوید: «از زمانی که متوجه شدم در ریاضیات استعداد دارم، علاقهام به آن روزبهروز بیشتر شد. از دوران صنف دوم، این دلبستگی عمیقتر شد، تا جایی که اکنون احساس میکنم رابطهی من و ریاضیات مانند رابطهی یک پدر و دختر است. همانطور که پدری دخترش را با عشق و علاقه پرورش میدهد، من نیز ریاضیات را دوست دارم.» سپس با لبخندی میافزاید: «اگر روزی ازدواج کنم، همسرم ریاضیات و اعداد خواهند بود.»
اگنیس تحت تأثیر اندیشههای مریم میرزاخانی قرار دارد و شیفتهی سطوح ریمانی است که او به آنها پرداخته بود. او رؤیای پیمودن مسیرهای ناتمامی را دارد که میرزاخانی آغاز کرده بود. بااینحال، مهاجرت و باورهای خاصش باعث شدهاند که هرگز نتواند در یک مکان ثابت به تحصیل بپردازد.
با وجود سن کم، اگنیس فرمولهای متعددی را به سبک خود کشف کرده است. او باور دارد که ریاضیات از ازل وجود داشته و ما فقط آن را کشف میکنیم، چراکه در نگاه او، خداوند یک ریاضیدان است و انسانها تنها پرده از معادلات او برمیدارند.
زندگی در مهاجرت
اگنیس میگوید: «زمانی که در ایران بودم، فکر میکردم یک ایرانی هستم؛ اما خیلی زود فهمیدم که من یک افغانستانی و از ولایت بلخ هستم. مهمتر از آن، دریافتم که یک هزاره هستم.» او با لحنی تلخ ادامه میدهد: «وقتی فهمیدم ایرانی نیستم، همهچیز برایم تغییر کرد. چون نزدیک به چهل سال است که خانوادهام در ایران زندگی میکنند و پدرم هم در همانجا متولد شده است.»
اگنیس با همان زبان کودکانهاش میگوید: «چندین بار بهخاطر هویت افغان بودن، مورد تحقیر همصنفیهایم قرار گرفتم. آنها به من میگفتند: «تو افغانی هستی و هیچ لیاقتی نداری!» او سکوت میکند و سپس با اندکی خشم میافزاید: «به همین خاطر، دو بار بهخاطر همین «افغانی» گفتنشان با همکلاسیهایم جنگیدم. چون ایرانیها هیچ علاقه و محبتی به ما نشان نمیدادند.»
پدر اگنیس که رؤیاهای دخترش را میفهمید، برای آنکه او بتواند بدون تعصب و تبعیض درس بخواند، تصمیم گرفت ایران را به مقصد پاکستان ترک کند. او میخواست که دخترش بتواند در دنیای ریاضیات غوطهور شود، بیآنکه سنگینی تبعیض، ذهنش را آشفته کند.
با وجود همهی سختیها، اگنیس از اینکه در یک مکتب کوریایی درس میخواند، خوشحال بود؛ اما این خوشحالی در کنار غم بزرگ ایستاده بود، اینکه بسیاری از دختران افغانستان دیگر نمیتوانند درس بخوانند. او میگوید: «دوست دارم روزی بتوانم برای دختران سرزمینم کاری انجام دهم، فارغ از اینکه چه باور و اعتقادی دارند.»
رنجهایی که اگنیس در این سن کم در دنیای مهاجرت کشیده است، او را به رؤیاهای بزرگتر سوق دادهاند. با چشمانی درخشان میگوید: «گاهی دلم میخواهد روزی وارد دانشگاه اکسفورد یا هاروارد شوم، بعد به ایران برگردم و به تکتک ایرانیها بگویم که ما، مهاجران افغان، هم میتوانیم کارهای بزرگی انجام دهیم. تنها شما نیستید که قادر به ساختن آیندهاید.»
رویای اگنیس
اگنیس، با آنکه آیندهای نامعلوم پیش رویش قرار دارد؛ اما محکم و استوار به رؤیای خود چنگ زده است. او باور دارد که روزی جایزهی نوبل ریاضیات را به دست خواهد آورد و نامش را در تاریخ علم ثبت خواهد کرد. او میخواهد نهتنها برای خودش، بلکه برای همهی دخترانی که در میان مرزهای تبعیض و مهاجرت سرگرداناند، افتخاری جهانی بیافریند.
اما سرنوشت، مسیری سختتر برایش رقم زده است. در سوم فبروری، اگنیس و پدرش توسط پولیس پاکستان بازداشت و به افغانستان ردمرز شدند، بیآنکه هیچ جایی برای رفتن داشته باشند. او که همواره با اعداد و معادلات سروکار داشت، اکنون خود در معادلهای بیجواب گرفتار شده است، معادلهای که هیچ مرز و ملیتی او را در خود نمیپذیرد.
اگنیس، بهخاطر باورها و برای حفظ جانش، هرگز در ایران و افغانستان موفق به دریافت شناسنامه نشدهاست. او و پدرش، در سرزمینی که از آن رانده شدهاند و در سرزمینی که هرگز او را نپذیرفته، بیهویت و بینام سرگرداناند. میان مرزهای نامرئی، در جستوجوی جایی که بتواند بیدغدغه، در دنیای اعداد و فرمولها غرق شود. اما اگنیس هنوز تسلیم نشده است، چراکه میداند حتی در بیهویتی، میتوان نامی جاودان ساخت.
عبدالواحد منش (بودا)