امروز، بعد از چند روز آفتابی، کابل همچنان گرم و روشن بود. صبحِ پس از گرما، نسیم ملایم و دلچسبی در کوچهها میوزید و گرمای مطبوعی روی پوست مینشاند. چه هوای دلنشین و آرامی! هرکس با لباسهای تابستانی و چپنهای نازک، از خانه بیرون آمده بود؛ برخی با دستمالهای سبک روی سر، از نور مستقیم خورشید دوری میکردند. من که تابستان را با آغوش باز پذیرفته بودم، آفتاب صبحگاهی و گرمای دلپذیرش، زاویهی دیگری از زندگی در پسکوچههای کابل را برایم به تصویر میکشید؛ زندگی کودکانی که با پاهای برهنه یا چپلیهای کهنه؛ اما با امید، روزشان را آغاز میکردند: بوتپالشها، دختران قلمفروش و دستفروشان که در سایهی دیوارهای گرمشدهی شهر، از پشت کراچیها تلاش میکردند لقمهای نان حلال برای خانوادههایشان بهدست آورند.
با خودم میگفتم که تابستان فصل زیباییست، اگر همهی مردم ما آبِ سرد، لباس مناسب و سایهای مطمئن میداشتند. آنوقت میشد از تابستان لذت برد، نه اینکه با دلهرهی گرما و بیوسیلگی روز را گذراند. هنوز در این فکرها غرق بودم که صدای نازک و دلنشینی رشتهی افکارم را پاره کرد و مرا به دنیای واقعی کشاند.
وقتی برگشتم، دخترک زیبایی را دیدم که قلمی در دست داشت و صدایم میزد: «قلم میخری؟ دو دانهاش پنج افغانی است.» با دقت به ظاهر آشفتهاش نگاه کردم؛ لباسهای کهنهای بر تن داشت و عرق از پیشانیاش میچکید. هرلحظه دستش را روی پیشانی میکشید تا عرقش را پاک کند. با آنکه آفتاب تند بود، در چهرهاش موجی از امید و شجاعت دیده میشد. تلاش میکرد با فروش قلمهایش، روزی حلالی برای خانوادهاش بهدست آورد. زمین داغ بود و او با پاهای تقریباً برهنه راه میرفت. پوست صورتش آفتابسوخته بود؛ اما در چشمانش شعلهای از امید و عزم راسخ میدرخشید.
دلم گرفت و در خیال خود غرق شدم، به زیبایی دختری که قلم میفروخت. دوباره با همان صدای دلنشین مرا از خیال بیرون کشید و گفت: «شما هم مثل من گاهی غرق خیالات خود میشوید؟»
پرسیدم: «مگر چند ساله هستی که اینطور مانند بزرگترها در فکر فرو میروی؟»
گفت: «اگر از نظر سن بگویم، پانزده سالم است؛ ولی از نظر درد و مشکلاتی که کشیدهام، شصت سالم میشود.»
با شنیدن این جملهاش متعجب شدم. پرسیدم: «عزیزم اسمت چیست؟»
گفت: «ریحان.»
گفتم: «ریحان، واقعاً دختر باهوش و زرنگی هستی. تعجب میکنم که با این سن کم، چنین پخته حرف میزنی.»
گفت: «من از هشتسالگی بزرگ شدم.»
پرسیدم: «چطور؟»
گفت: «پدرم در اردوی ملی بود و مثل همهی همسنگرانش از وطن و ناموس وطن دفاع میکرد. همیشه به داشتن چنین پدری افتخار میکردم. وقتی از وظیفه میآمد، آن روز برایم عید بود، عیدی که با دیدن پدر بعد از روزها و حتی ماهها رقم میخورد، عیدی که جایگزین تمام عیدهای بیپدرانهام میشد. همیشه با مادرم میگفتم کاش خانهی ما در هلمند بود تا بتوانیم هر روز پدر را ببینیم. مادرم با مهربانی دلداریام میداد و میگفت: “خیر است دخترم، هر وقت پول خانه آماده شد، میرویم هلمند و همانجا خانه میگیریم.” ولی من میدانستم که اینها فقط برای دلخوشیام است. معاش پدرم آنقدر نبود که بتوانیم پسانداز کنیم یا خانهای بخریم. کرایهی خانه هم بالا بود. پدرم یک افسر ساده بود و حقوقش به سختی احتیاجات روزمرهی ما را تامین میکرد. به همین دلیل از او دور بودیم.
امتحانات چهارونیمماهه نزدیک بود. بیصبرانه منتظر بودم، چون پدرم وعده داده بود که اگر باز هم اول نمره شوم، برایم لباس عروسکیای که پشت ویترین یک دکان دیده بودم، میخرد. با این وعده، هیجان امتحانات برایم دوچندان شده بود. امتحانات را با موفقیت سپری کردم و مکتب تا دهم اسد رخصت شد. در این مدت، کتابهایی را که از دوستم نسرین گرفته بودم میخواندم. روز یازدهم اسد، درسها دوباره آغاز شد. در روز توزیع نتایج، مثل همیشه اول نمره شدم و بسیار خوشحال بودم که با این موفقیتم، پدرم را خوشحال خواهم کرد.
قرار بود دوازدهم اسد پدرم به کابل بیاید. لحظهشماری میکردم. پنجشنبه، دوازدهم اسد رسید و من بیقرار، چشم به در حویلی دوخته بودم؛ اما هوا تاریک شد و پدر نیامد. هرچند این نخستین بار نبود، چون هلمند از جمله ولایاتی بود که جنگ در آن جریان داشت. اما این بار دلشوره داشتم. شاید دلِ کودکانهام حس کرده بود که پدرم دیگر بازنخواهد گشت.
چهاردهم اسد شد. ساعت دو بعدازظهر، کسی دروازهی حویلی ما را بهشدت کوبید. با ذوق کودکانه گفتم: «دیدی مادر، پدر رسید!» دواندوان خودم را به دروازه رساندم و بازش کردم؛ اما بهجای پدر، با تابوتش روبهرو شدم. مادرم با دیدن تابوت بیهوش شد. من خیره به تابوت مانده بودم و با آن حرف میزدم. آه، پدر جوانم، آرمانبهدل رفت! از همان روز، من بزرگ شدم؛ کودکی بودم که در کودکی بزرگ شدم.
بعد از رفتن پدر، زندگی ما سخت شد، از هر لحاظ. مشکلات اقتصادی مرا واداشت که کار کنم و کمکدست خانوادهام باشم؛ خانوادهای که تکیهگاهش را از دست داده بود. از آن روز به بعد، نیمهی روز کار میکردم و نیمهی دیگر را درس میخواندم.
گفت: «وقتی طالبان مکاتب را بهروی دختران بستند، من صنف هشتم بودم.» نفسی عمیق کشید و ادامه داد: «اما مطمئن باش که من همانند نهالی خواهم بود که در اوج خشکسالی میروید و ریشه میدواند.»
نویسنده: فاطمه علیزاده