زخم‌های پنهان کابل

Image

جیغ وحشتناکی خواب را از چشمانم ربود. صدای نازک و لرزان پریسا، دختر همسایه، در سکوت شب می‌پیچید و به گوشم می‌رسید. لحظه‌ای بعد، فریادهای بلندتر و ناله‌های حمیده مادرش، به آن اضافه شد. دست و پایم از شدت ترس بی‌حس شده بود. صدای شکستن چیزی، همراه با ناله‌های حمیده، هراس را در وجودم بیشتر می‌کرد. چشمانم را مالیدم. شاید کابوس بود؛ اما نه، این کابوس نبود. این حقیقت تلخ و دردناکی بود که در سکوت شب رخ می‌داد.

با عجله از خانه بیرون شدم. فریادهای حمیده هنوز در کوچه می‌پیچید. به محض رسیدن به درِ خانه‌ی آن‌ها، صحنه‌ای هولناک دیدم که انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. حمیده، غرق در خون، روی زمین افتاده بود و از شدت درد به خود می‌پیچید. موهایش پریشان بود و لباس‌هایش پاره‌پاره شده بود. چشم‌هایش از وحشت و درد بیرون زده بود. انگار از آسمان به زمین افتاده بودم. خدای من! چه وحشتی! این زن بیچاره مثل یک عروسک شکسته، بی‌ارزش و رها شده بود.

رضا، مرد همسایه، با چشمانی سرخ و خونی، کنار حمیده ایستاده بود و با خود پچ‌پچ می‌کرد. کلماتش مبهم و نامفهوم بود؛ اما لحن پرخاش‌گرانه‌ و همراه با عصبانیت، ترس را در وجودم بیشتر می‌کرد. لرزش دست‌هایش و بوی تند الکل و مواد مخدر از تنش به مشام می‌رسید.

با فریادی که از عمق وجودم برمی‌خواست، به سمت رضا دویدم: «چه اتفاقی افتاده؟ به حمیده کمک کن!» اما او انگار مرا نمی‌دید. چشم‌هایش خیره به حمیده بود و لب‌هایش بی‌وقفه حرکت می‌کردند.

ناگهان، پریسا، با گریه از خانه بیرون دوید و به سمت من آمد: «پدر… پدر… مادرم را زد!» کلماتش مثل چاقویی بر قلبم فرو رفت.

در آن لحظه، همه چیز تار شد. فقط صدای آمبولانس و گریه‌های پریسا در گوشم می‌پیچید. غم‌انگیزترین شب زندگی‌ام بود. آن صحنه‌ی وحشتناک مدام در ذهنم مجسم می‌شد. مجبور بودم با مادرم حرف بزنم تا شاید بتوانم آن صحنه را از ذهنم پاک کنم؛ اما نمی‌شد. از خودم و دنیایی که در آن زندگی می‌کردم ناامید شده بودم. نقاشی‌های روی دیوار، که با شوق و علاقه کشیده بودم، حالا یادآور آن شب وحشتناک بودند. حیران و مبهم، در دنیایی نامعلوم سرگردان بودم. آیا این اتفاق واقعیت داشت؟ چرا پیش از این، رضا را این‌گونه ندیده بودم؟ آن شب چه اتفاقی افتاده بود که او زن و دخترش را به این حال و روز انداخته بود؟

واقعیت چیز دیگری بود. رضا، مرد میان‌سال؛ اما معتاد بود که هیچ‌کس از اعتیادش خبر نداشت. همان شب مشخص شد که او مدت یک سال بوده که به مواد مخدر روی آورده بود و به دلیل کمبود مواد، زن و دخترش را مورد ضرب و شتم قرار داده بود. چرا ما از اعتیادش بی‌خبر بودیم؟ او به خوبی می‌دانست که در آن ناحیه، کسی معتادان را دوست ندارد و هر کسی دست به عمل زشت می‌زد، طبق قوانین روستا مجازات می‌شد. اما او با احتیاط بسیار، خودش را حفظ می‌کرد. خانواده‌اش هم، بدون آنکه چیزی به ریش‌سفید روستا بگویند، روزهای تلخ را پشت سر می‌گذاشتند. آن شب، پرده از رازی هولناک برداشته شد؛ رازی که در پس دیوارهای خانه‌های ما پنهان بود و من، شاهد بی‌چاره‌ی آن بودم.

نویسنده: شکیبا احمدی

Share via
Copy link