زرغونه؛ قربانی یک اتفاق وحشتناک

Image

امروز وقتی که باید به کورس می‌رفتم، حجاب سیاه و چادر آبی‌رنگم را پوشیدم، کیفم را روی شانه‌ام انداختم، کفش‌هایم را پوشیدم و به راه افتادم. کوچه‌های خاکی را یکی‌یکی پشت سر می‌گذاشتم؛ قدم‌هایم را روی سنگ‌های کوچکی می‌گذاشتم که سال‌ها پیش در خاک فرو رفته بودند.

در میان راه، با کمال تعجب صدای بسیار قشنگ و دل‌نوازی شنیدم. سرم را بلند کردم و به آسمان نگاه انداختم. دیدم پرنده‌ی کوچکی روی یکی از سیم‌های پایه‌های برق نشسته است و با صدای زیبایش، سکوت صبح را، همراه با نسیم ملایمی که می‌وزید، می‌شکند.

ناخودآگاه برای چند ثانیه خیره شدم به همان پرنده‌ی کوچک؛ اما ناگهان به خودم آمدم. یادم افتاد که باید زودتر بروم تا دیر نشود.

به کورس که رسیدم، دیدم استاد هنوز وارد صنف نشده است. با خیال راحت کنار دوستم روی یکی از چوکی‌های پیش صنف نشستم. مثل همیشه درس‌ها آغاز شد و تا پایان ادامه یافت. بعد از رخصتی، همه به سوی خانه‌هایشان رفتند؛ اما من و چند نفر از دوستانم در حویلی کورس ماندیم تا چند عکس دوستانه بگیریم و دقایقی را با هم بگذرانیم.

وقتی به خانه برگشتم و کارهایم را انجام دادم، خواستم کمی استراحت کنم. سرم را روی بالشی که به دیوار تکیه داده بود گذاشتم و چشمانم را بستم. تازه خوابم برده بود که صدای تق‌تق دروازه‌ی حویلی را شنیدم. رفتم در را باز کردم. پدرم بود.

وقتی وارد خانه شد، گفت که از مسجد آمده و ادامه داد: «امشب باید به مسجد برویم. نذر است و همه دعوت هستند.»

زمان غذا خوردن نزدیک می‌شد. من و مادرم به‌سوی مسجد راه افتادیم. وقتی رسیدیم، مادرم برای ادای نماز جماعت به صف جلو رفت؛ اما چون من وضو نداشتم، کنار یکی از دیوارهای مسجد نشستم و چند ذکر گفتم. طولی نکشید که یکی از دوستانم، زهرا، آمد و کنارم نشست.

پس از احوال‌پرسی، از حال‌وهوای آن روزها گفتیم. زهرا ناگهان به دختری اشاره کرد که لباس آبی خامک‌دوزی‌شده‌ای به تن داشت و یک دختربچه‌ی حدود دو ساله در کنارش بود. با تعجب پرسید: «فکر می‌کنی این دختر چند ساله باشد؟»

نگاهی به قد و قامت ریز و چهره‌ی کودکانه‌اش انداختم و گفتم: «شاید یازده ساله.»

زهرا گفت: «نمی‌دانم، شاید؛ ولی همین دختری که گفتی یازده ساله است، یک بچه دارد.»

با خنده و تعجب نگاهش کردم و گفتم: «شوخی نکن! حتی یک بچه هم این حرفت را باور نمی‌کند. می‌خواهی من را شوکه کنی؟»

گفتم: «من که باور نمی‌کنم. پس بی‌خود خودت را خسته نکن.»

دوستم لحظه‌ای سکوت کرد و بعد گفت: «یک بار دیگر خوب نگاه کن به همان دختر.»

دوباره به سمت او نگاه کردم. دیدم که با شال سفید، خواهر کوچک‌ترش را باد می‌زند و در میان مسجد قدم می‌زند. زهرا دوباره گفت: «اگر دقت کنی، می‌بینی که او مشغول نگهداری از یک کودک است، نه؟»

گفتم: «بله.»

گفت: «همان کودک، فرزند همان دختری‌ست که گفتی شاید یازده ساله باشد.»

این‌بار که به چهره‌ی زهرا نگاه کردم، فهمیدم که کاملاً جدی‌ست. احساس بسیار بدی به من دست داد؛ نمی‌توانستم از او چشم بردارم.

با خودم گفتم: «آخر چطور ممکن است؟ مگر می‌شود یک طفل، خودش طفل داشته باشد؟»

از زهرا خواستم بیشتر برایم توضیح دهد.

گفت: «روزی که به مسجد آمده بودم، مادربزرگم با چند زن دیگر نشسته بودند و درباره‌ی همین دختر صحبت می‌کردند. می‌گفتند اسمش زرغونه است (نام مستعار)، و حدود دو سال پیش قربانی یک اتفاق وحشتناک شد. پسرعمه‌اش به او تجاوز کرد و زرغونه با همان سن کم باردار شد. خانواده‌های دو طرف، از ترس رسوایی، او را به عقد همان پسرعمه درآوردند و به یکی از مناطق دورافتاده‌ی دایکندی فرستادند.»

زرغونه ناخواسته و بی‌صدا، به‌گفته‌ی بزرگ‌ترها گوش سپرد. روزهایش را با بدرفتاری‌های مادرشوهرش می‌گذراند. مادرش که از این وضعیت آگاه شد، دوباره او را به خانه برگرداند. زرغونه، با جسم نحیف و روان زخمی، کودک خود را به دنیا آورد؛ کودکی که حاصل یکی از شرم‌آورترین اعمال بود. اکنون با سن کمی که دارد، فرزندی یک‌ونیم ساله دارد.

این، تلخ‌ترین خبری بود که حالم را به‌هم ریخت. با وجود آن‌که سخت بود؛ اما واقعیتی تلخ بود که امشب از زبان دوستم شنیدم. زرغونه، دختری که باید با عروسک‌هایش بازی می‌کرد، حالا در آغوشش کودکی را بزرگ می‌کند.

مطمئنم زرغونه هرگز نمی‌تواند فرزندش را مانند یک مادر واقعی دوست داشته باشد، چون آن تجاوز شوم، روح و روانش را چنان زخمی کرده که پیش از آن‌که جوان شود، به زنی پیر تبدیل شده است. او دختری‌ست که تمام شادی‌های کودکی‌اش از او دزدیده شد و طعم تلخ زندگی را در نخستین سال‌های عمرش چشید.

نویسنده: زینب صالحی

Share via
Copy link