دانههای برف رقصکنان به زمین میآیند و مژدگانی پاکی و زیبایی را به همه میدهند، بهویژه کودکان که از شوق زیاد در لباسهایشان نمیگنجند. زمستان، فصل رؤیاهای من است؛ فصلی پر از دانههای برف از جنس عشق و امید. من از زمستان نه تنها رقص زیبای برف را دوست دارم، بلکه آسمانی را میپسندم که به اندازهی برفهایش امید برایم میبخشد. این برف هزاران مفهوم زیبا برای نمایش دارد. برف به ما میآموزد که حتی در دل سردیها و سختترین شرایط میتوان به روشنی و پاکی دست یافت. حتی نگاه کردن به برف شادی و آرزوها را در دل آدمها زنده میکند. همانطور که زمستان پس از خود طراوت و شادابی به همراه دارد و بهار را در آغوش میکشد، انسانها نیز شکوفایی و نو شدن را تجربه میکنند.
برف پیامآور همدلی، پاکی و مقدمهای برای پیروزی است. تمام حکایتها و افسانهها و دردهای کهنه را با سفیدی خود پنهان میکند و به ما میآموزد که بعد از هر زمستان و تلخی، همیشه بهاری وجود دارد. زمستان سرد است؛ اما در دلش هزاران حکایت گرم نهفته است و فصلی است که انسانها را به هم نزدیکتر میکند.
زمستان فصل همدلی است که همه را به خاطر سردی هوایش کنار هم جمع میکند. بخاری اتاق و صدای شکستن هیزمها فضای اتاق را گرمتر میکند. زیباتر از آن، قصهها و حکایتهای پدربزرگ است. چشمان چینخوردهاش روایتگر خاطرات و تجربههای گذشته است. قصهگویی پدربزرگم زمستان مرا پرنورتر و فضا را صمیمیتر میکند. داستانهایی از دیو و پری، روباه و پلنگ، روایتهایی از برفکوچهای دوران زندگیاش، افسانههایی از کوچههای پربرف دهکدهاش و حکایتهای مادرش که برای او لباسهای گرم زمستانی میبافت. صدای او قلب مرا گرمتر میساخت. چه شنیدنی است این افسانهها! دوست داشتم قهرمان افسانههای پدربزرگم خودم باشم و پیام امید و پیروزی را برسانم. شوق شنیدن داستانهای قدیمی در شبهای طولانی، لذتبخشترین لحظات را به ارمغان میآورد و زمستان بهترین فرصت میشود تا قصههایش را زنده کند.
با شنیدن روایتهای پدربزرگم فهمیدم که زمستان در گذشته چقدر برای مردم پُرمعنا و لذتبخش بوده است. همه کنار هم درس مهربانی و صداقت میآموختند. پدربزرگم یادآور میشد که زمستان نماد صبر است و کسی که میخواهد پس از زمستان، بهار زندگیاش شکوفا شود، باید صبور باشد. او میگفت سفیدی برف یعنی سادگی و یکرنگی و پوشاندن تمام دردهای گذشته. ای کاش هر کس مانند دانههای برف ساده و بیریا باشد.
زمستان را فرصتی طلایی میپندارم تا بنویسم از برفهای امید تا رؤیاهای بلند. فرصتی که در سکوت حس میکنی، صدای پرندگان خاموش است و پرواز کبوتران کمرنگ. در این فصل که زمین لباس سفید به تن کرده است، انگار صفحهای خالی است که میتوان روی آن هر آرزویی را نوشت و هر رؤیایی را ترسیم کرد. میخواهم بنویسم از امیدهای سپید، از پیام صلح و از رهبری عادلانه. این نوشتن میتواند یادآور شود که هیچ زمستانی ابدی نیست و این سردی پشت خود روشنایی آفتاب را دارد. شاهد آن روزهایی خواهیم بود که جوانههای امیدمان سبز میشود و آفتاب زندگیمان طلوع میکند. میدانم سخت است، اما ناممکن نیست؛ فقط اراده میخواهد. در صفحات پاک و خالی میتوانم به وسعت آسمان رویا خلق کنم و نتیجهی قصههای شیرین پدربزرگم را بنویسم.
زمستان برای من فراتر از فصل سرما است؛ فرصتی برای ایستادن پس از هر سقوط و بیدار کردن آرزوهایی که حاکمانِ حکومت آنها را زندهبهگور کردهاند. با وجودی که آزادیهای ما سلب شده است، میدانم آزادی واقعی از درون شکل میگیرد؛ از ایمان قوی به خداوند و باور به تواناییهایم. من از نسلی هستم که تاریخش با ایستادگی معنا گرفته است. نسلی که با سختیهای زمستان مبارزه کرده و امیدش را حتی در سردترین روزها از دست نداده است. وقتی از پنجرهی اتاق دانههای برف را میبینم، با خود عهد میکنم که هرچقدر هم سخت باشد و راه طولانی، در دل این تاریکی داستانهایی از موفقیت پنهان است. باید از این دیوارهای بسته راهی برای درخشیدن پیدا کنم. چقدر زمستان فصل خوبیها و مهربانیها است.
ساختن آدمبرفی لذت دیگر زمستان است. بیصبرانه منتظر میمانیم تا برف بیشتر شود و آدمبرفی بسازیم؛ اما من آدمبرفیام را تنها از برف نمیسازم. آدمکی که از درونش عشق و استقامت میبارد و هدیه خداوند است. او نماد زمستان نیست، نمادی از زندگی است. زندگیِ که با هر شکست استوارتر میشود. آدمبرفی من داستان پایداری است که به خورشید میگوید حتی اگر نور و گرمای تو همهچیز را ذوب کند؛ اما عشق و محبت را ذوب نخواهد کرد. آدمبرفی من از جنس برف نیست، از جنس فولادی است که در درونش رویای دختران پرورش یافته است. من آرزو میکنم که باریدن برفهای امیدمان هرگز تمام نشود و خداوند به اندازهی دانههای برف، قدرت و توانایی مبارزه به ما عطا کند. زمستان، سکوت و سادگیات را دوست دارم.
نویسنده: رعنا اسماعیلی