از کودکی رویایم نویسندگی بود؛ اینکه روزی قلمم پژواک امید و افتخار برای خانوادهام شود و شاید افتخار سرزمینم، افغانستان. اما این رویا، پیش از آنکه به واقعیت بپیوندد، زیر سایهی تاریک قرار گرفت. شبی که هرگز از یادم نمیرود؛ شبی که ستارههای آسمان شهر کمرنگ شده بودند. همان شبی که طوفانی در دل آسمان میغرید و رویاهایم را از من گرفت؛ شبی که ستارهها یکییکی در تاریکی محو میشدند، انگار که آسمان قصد داشت نور امید را از من بگیرد.
گریه کردم، بغضم در گلویم سنگینی کرد. هیچکس نگفت: «آرام باش.» هیچکس نگفت: «گریه نکن.» تنها چیزی که شنیدم این بود: «تو دختری…» دختری که حق ندارد برای خودش تصمیم بگیرد. لحظهای از خودم پرسیدم: مگر دختر بودن جرم است؟ چرا از همان کودکی بارها و بارها شنیدم: «دختری، دختری…»؟
چون دخترم، باید اجازه بگیرم که چگونه زندگی کنم؛ حتی برای نفس کشیدن. چون دخترم، دیگران باید به جایم تصمیم بگیرند. چون دخترم، باید بهخاطر حرف مردم، زندگیام را به زندانی تاریک تبدیل کنم. چون دخترم، باید بهخاطر چیزی به نام آبروی خانواده، از رویاهایم بگذرم.
دختر بودن یعنی دفن کردن آرزوهایت.
جامعهام دیگر جای امنی برای زندگی یک دختر نیست. اینجا فقط زورشان به دخترها میرسند. دلم میسوزد برای دخترانی که مانند خودم هستند. بعضی آدمها کاری میکنند که از دختر بودنمان خجالت بکشیم.
چقدر سخت است وقتی میشنوی:
«دخترک، آرام بخند، اینجا سرزمین غمهاست…»
«دخترک، آرام گریه کن، اینجا سرزمین آبروهاست…»
آن شب به سختی صبح شد. جلوی آیینه رفتم تا ببینم چرا اینقدر دلم پر از غم است. چشمم به جملهای روی آینه افتاد: «این نیز بگذرد…»
با خواندن این جمله کمی به خود آمدم. دست به قلم بردم و رویاهایم را دوباره زیباتر از نو نقاشی کردم. این بار تصمیم گرفتم کسی رویاهایم را از من نگیرد.
روزی با صدای بلند، بهعنوان یک دختر افغانستانی خواهم گفت: «دختر بودن جرم نیست.»
نویسنده: سهیلا اکبری