هوای پاییز امسال، بوی دیگری میدهد؛ بوی خاکستر خاطرات، بوی دود غربت، بوی نبودنهایی که جای خالیشان، مثل چاهی عمیق و تاریک در اعماق وجودم فرو رفته است. پارسال، همین موقعها، خانه پر از خندههای بلند و صدای گرم خانواده بود. پر از عطر شیرین هندوانه و انارهای تازه. شور و هلهلهی دختران کاکایم، با آن شیطنتهای شیرین و بیریای شان، فضای خانه را پر کرده بود. خندههایشان، مثل زنگولههایی نقرهای، در فضای خانه میپیچید. آن خندههای بلندشان، آن بازیهای شان، آن شیطنتهایی که گاهی مرا به ستوه میآورد، اما در نهایت، قلبم را از شادی لبریز میکرد.
آن لحظات، مثل الماس درخشان در تاریکی شب یلدای پارسال میدرخشیدند. صدای داستانهای مادربزرگ، مثل نسیمی ملایم و آرامشبخش، آرامش را به جانمان تزریق میکرد. ما محو آن قصهها میشدیم، غرق در دنیایی از خیال و رویا. خاطرهی آن شب، هنوز هم گرمای خود را در وجودم حفظ کرده است؛ گرمایی که امسال، با سرمای دوری و مهاجرت عزیزانم، به شدت تضاد دارد و مثل خنجری در قلبم فرو میرود.
امشب، هندوانه و انار روی میز، انگار بی روحتر از همیشه اند. کمرنگ شده، مثل شادیهای من. چای داغ، طعم همیشگی را ندارد و تلخ شدهاست. تلختر از هر تلخی، مانند نبودن کسانی که همیشه کنارمان بودند، کسانی که یلدای پارسال را به یادماندنی کرده بودند، مزهی تلخ دارد. سکوت خانه،
امشب سکوت خانه، سنگینتر از همیشه بر دوشم مینشیند. سکوت سنگینی که فریاد بیصدای دلتنگیام را در خود جای داده است. صدای خندههایشان، موسیقی شیرین زندگی ما، در این سکوت کر کننده، به شدت احساس میشود. عکسهای شب یلدای پارسال را که روی گوشیام میبینم، مثل تکهای از یک رویای شیرین و دستنیافتنی، قلبم را میفشارند. لبخندهایشان، شادیهایشان، شیطنتهایشان، همه و همه، یادآور روزهایی هستند که دیگر تکرار نمیشوند، روزهایی که مثل یک فیلم قدیمی، در ذهنم پخش میشوند و قلبم را به درد میآود.
یادم میآید که چطور بشکهی خالی را تبدیل به طبله و دهل میکردیم؟ چطور با هم آهنگهای قدیمی را که مادربزرگ یادمان میداد میخواندیم و میخندیدیم. صدای خندههایمان با صدای آن طبلههای بداهه، در هم میآمیخت و موسیقی شادی را میساخت؛ موسیقی که تا همیشه در گوشم طنینانداز خواهد بود. یاد آن عکسها میافتم، عکسهایی که پر از خندههای صادقانه و لحظات ناب بود. عکسهایی که امروز، مثل تکهای از گذشته، به من نگاه میکنند و یادآور آن شادیهای ناب، آن لحظات بینظیر هستند. لحظاتی که حالا به خاطره تبدیل شده و هر بار که به آنها فکر میکنم، اشک در چشمانم حلقه میزند.
مهاجرت، این غول بیرحم، عزیزانم را از من دور کرده؛ اما خاطرههایمان را نه. هرچند امشب در کنارشان نیستم؛ اما قلبم به گرمای عشق و محبتشان گرم است. امیدوارم که شب یلدای امسال، برای آنها هم، با تمام دوری، پر از شادی و خاطرههای خوب باشد. کاش میتوانستم در کنارشان باشم، دوباره آن طبلهی بشکهای را به صدا در میآوردیم و دوباره با هم میخواندیم و دوباره آن لحظات شیرین را تجربه میکردیم. شاید، سال آینده، دوباره دور هم جمع شویم، در کنار هم و این شب طولانی را با هم به صبح برسانیم.
امسال یلدا برایم یلدای دلتنگی است، یلدای غم عمیق؛ اما یلدای امید هم هست؛ امیدی که در قلبم میتپد برای بازگشت، برای دیدار دوباره، برای لحظاتی که دوباره در کنار هم، قصههای مادربزرگ را بشنویم و با خندههایمان، شب یلدای دیگری را جشن بگیریم؛ یلدایی که نه با غم سنگین، بلکه با شادی بیکران.
نویسنده: مریم امیری